"حجم سبز" سهراب سپهری با صدای خسروشکیبایی - بخش 4

Поділитися
Вставка
  • Опубліковано 5 вер 2024
  • جنبش واژه زیست
    پشت کاجستان، برف
    برف، یک دسته کلاغ
    جاده یعنی غربت
    باد ، آواز، مسافر و کمی میل به خواب
    شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط
    من، و دلتنگ، و این شیشه خیس
    می نویسم، و فضا
    می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک
    یک نفر دلتنگ است
    یک نفر می بافد
    یک نفر می شمرد
    یک نفر می خواند
    زندگی یعنی: یک سار پرید
    از چه دلتنگ شدی ؟
    دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید
    کودک پس فردا
    کفتر آن هفته
    یک نفر دیشب مرد
    و هنوز نان گندم خوب است
    و هنوز آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند
    قطره ها در جریان
    برف بردوش سکوت
    و زمان روی ستون فقرات گل یاس

    آفتابی
    صدای آب می اید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
    لباس لحظه ها پاک است
    میان آفتاب هشتم دی ماه
    طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
    طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
    چه میخواهیم ؟
    بخار فصل گرد واژه های ماست
    دهان گلخانه فکر است
    سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
    ترا در قریههای دور مرغانی به هم تبریک می گویند
    چرا مردم نمی دانند
    که لادن اتفاقی نیست
    نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
    چرا مردم نمی دانند
    که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟
    پرهای زمزمه
    مانده تا برف زمین آب شود
    مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
    ناتمام است درخت
    زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
    و فروغ تر چشم حشرات
    و طلوع سر غوک از افق درک حیات
    مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید
    در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
    و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
    تشنه زمزمه ام
    مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد
    پس چه باید بکنم
    من که در لخت ترین موسم بی چهچهه سال
    تشنه زمزمه ام ؟
    بهتر آن است که برخیزم
    رنگ را بردارم
    روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

    سوره تماشا
    به تماشا سوگند
    و به آغاز کلام
    و به پرواز کبوتر از ذهن
    واژه ای در قفس است
    حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
    من به آنان گفتم
    آفتابی لب درگاه شماست
    که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
    و به آنان گفتم
    سنگ آرایش کوهستان نیست
    همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
    در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
    که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
    پی گوهر باشید
    لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
    و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
    و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ
    به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
    و به آنان گفتم
    هر که در حافظه ی چوب ببنید باغی
    صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند
    هر که با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
    آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
    می گشاید گره پنجره ها را با آه
    زیر بیدی بودیم
    برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
    چشم راباز کنید ایتی بهتر از این می خواهید ؟
    می شنیدم که بهم می گفتند
    سحر میداند سحر
    سر هر کوه رسولی دیدند
    ابر انکار به دوش آوردند
    باد را نازل کردیم
    تا کلاه از سرشان بردارد
    خانه هاشان پر داوودی بود
    چشمشان رابستیم
    دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش
    جیبشان را پر عادت کردیم
    خوابشان را به صدای سفر اینه ها آشفتیم

КОМЕНТАРІ • 4