تنها یوتوبری که تا به الان هرگز بی ادبی نکرده و در نهایت احترام به بینندها و شنوندهای هم خودش و هم همکاراش معدبانه صحبت کرده شخص خودت هستید خواهر گلم مایاجان الهی به هر چی میخوای برسید عزیزم❤🙏🙏💐❤️
در مورد اون خانمی عکس هارو فرستاده بود.یا عمدا یا اتفاقی ...... بنظر یکم ذوق هنریش گل کرده و از خطای دید و چنتا لکه استفاده کرده.حال اگه واقعی اللّه اعلم
Welcome back Maya! I'm glad to see you're feeling better and I wish you a smooth recovery ♥️ Like everyone else, scary memories videos are my favourite ones in your channel 😅 hoping to see more coming soon!!
شک ندارم که مایا به موجودات ماوایی مثلا اجنه ، روح واین موجودات اعتقاد نداره .چون تمام ماجراهای که به این موجودات مربوط میشه سعی داره که بگه یه آدم بوده یا اتفاقی بوده .😂😂😂
دقیقا ..مخصوصا تو اون داستان که خواهر و همسرش هز دو در اثر خفگی فوت شده بودن ..جمله ی تاریخی گفت مایا ..گفت گاهی گاز نشر میکنه و آدم ها متوجه نمیشن!!!!؟؟ خیلی مسخره بود این حرف ..اعتقاد نداشتن به اجنه مثل اینه که بگی من به برق گرفتگی اعتقادی ندارم و بعد اگر دستت رو به سیم لخت بزنی قطعا برق تو رو میگیره و میمیری ..من بارها برای مایا نوشتم وقتی خاطرات اینچنینی میخونی حتمن نباید صحبتی در انکار اون داستان ماورایی داشته باشی ..چون ماورا هست موجودات ماورالطبیعه هستند و اجنه ها در بین ما آدم ها زندگی میکنند..چیزی نیست که بشه نفی کرد و نادیده گرفتش!!!؟
خیلی ترسناکه من بیست و یکسالمه قشمی هستم و اولین بارع همچین چیزی میبینم ، اصولا آتیش برای سوزوندن آشغال یا چیزی هست امیدوارم الباه نمیدونم ، البته قش م همه جا روستا داره و حتی تو بیابونم ممکنه آدم ببینی طبیعیه تقریباً گوشه و کنارش در از روستاست
خیلی ترسناکه من بیست و یکسالمه قشمی هستم و اولین بارع همچین چیزی میبینم ، اصولا آتیش برای سوزوندن آشغال یا چیزی هست امیدوارم الباه نمیدونم ، البته قش م همه جا روستا داره و حتی تو بیابونم ممکنه آدم ببینی طبیعیه تقریباً گوشه و کنارش در از روستاست
من تو جزیره هنگام زندگی میکنم و پدر بزرگ و مامان برگم بزرگان مراسم زار هستن و تو مراسم هیچ موقه اتیش نمیزنن فقط چند نفر دُهُل میزنن و تماشاگران دست میزنن ولی خوب خیلی خیلی پیچیدست نمیتونم توضیح بدم لطفا یکم دربارشون تحقیق کن خیلی عجییه
مایا ت میای خاطرات ترسناک مارو میذاری در حالی ک هیچکدومم باور نداری و همش اتفاقاتی ک برای بقیه افتاده رو ربط میدی ب منطق ، این موضوع اصلا خوشایند نیست . اما ویدئو قشنگی بود ❤
اصلا تو جه نمیکنه و نمیخونه اینارو انگار چون خییییلیاااا از این کارش ناراحتن... اعتقاد نداری ببند دهنتو اونطوری با تمسخر ربطش نده ب ی چیز دیگه و این ویدئوها رو نیاز پس...بقیه هم واااااااای بخاطر ما داره زحمت میکشه...زحمت میکشه ولی صرفا بخاطر بقیه نیست...چون اینجور چیزا مخاطب زیادی داره میسازه...وار خاطرات بقیه داره استفاده میکنه و داره از این طریق پول درمیاره ...منم صرفا بخاطر خاطرات بقیه میام نگاه میکنم
من : هیچ چیز ترسناک تر از خاطرات ترسناک واقعی نیست یک شخص : پس چرا میبینی ؟ من : چون مایا میزارتشون✨✨✨ ممنون مایاااا ممنون که خاطرات ترسناک گذاشتیی ✨🎀 امیدوارم حالت بهتر و خوببتر بشهه✨🎀🎀
سلام سما عزیز داستان خواهرت بهار دلم بدجور ب درد اورد اشکام بند نمیشد عزیزم سما خواهر خوبم من تک تک حرفاتو از جون دل باور میکنم چون این موجودات دیدم برای منم ی مشکلی پیش امد ک تا حد مرگ رفتم ولی ب لژف خداوند برطرف شد.. سما جان هممون عزیزتی داشتیم ک از دست دادیم ولی بخاطر دیگر عزیزانمون باس قوی محکم باشیم وتوکل ب درگاه خدای یگانه داشته باشیم.. من مطمعنم بهار مظلوم درجای خوبی اون بتلاها پیش خداست خداوند بر حال بندگانش اگاه واگاهتر.. امیدوارم روحش قرین ارامش ونور باشد وجایش بهشت ابدی.. امین خدارحمت کند چ مردگان و چ بازماندگ. انرا.. امین
@@khadijebegi4952 مرسی اول اینک با این کامنتت اشکم در اومد دوم اینک ممنون از اینک منو درک میکنید ومیدونید که بهار به دست اون کشته شد واز خدا میخوام جاش تو بهشت باشه💔🙏
@@khadijebegi4952 مرسی از درک شمامن خودم تواون وضعیت بد بودم ومیدونم که بهارکم بخاطر گازگرفتگی یا نمیدونم این چیزا ازپیشم نرفته چون همه چیز به وضوح معلوم بود🥀💔
درسته لکه نیست چون اینطور لکه به این اندازه باید کوه یک تیکه و عمودی پشت پدره باشه ولی اون نقطه کوه اصلا یه تیکه نیست و سنگهای کوچیک و بزرگه و بالا پایین اصلا امکان نداره لکه باشه
مایا من همه ویدیوهاتو میبینم مخصوصا خاطرات ترسناک ولی یک چیزی خیلی اعصابمو خورد میکنه اینه ک سعی میکنی همش توجیح کنی هی میگی شاید این باشه شاید به خاطره فلان باشه،شاید واقعا طرف این چیزارو تجربه کرده و تو با توجیحاتت توهین میکنی به شعورشون،نکن لطفا❤
@@fojansepehri کسی اعتقاد نداره میتونه این داستانارو گوش نکنه،یا حتی اصن نیاد تعریف کنه،من کاری به راست و دروغش ندارم ولی وقتی داری داستان ترسناک تعریف میکنی بنظرم نباید دیگه توجیح کرد چون ما اومدیم اینجا ک فقط بترسیم دنبال دلیل علمیشم نیستیم،یا نباید درست کنه اگه اعتقاد نداره یا هم اگه درست کرد دست از توجیح کردن برداره
مایا جونم کاش تو یه ویدیو بگی که چرا اصلا به جن و موجودات غیر ارگانیک اعتقاد نداری؟! 🫣 چون تقریبا تو همهی ویدیو ها میگی شاید تَوَهُم زدی یا شاید فلان موضوع پیش اومده و قضیه یه طور دیگه بوده! 🤔 بنظرت تو جهان به این بزرگی آیا یک درصد هم امکان نداره این موجودات وجود داشته باشن؟؟ پس چرا تو قرآن بارها بهشون اشاره شده؟؟ یه جورایی خیلی برام سوال شده که چرا انقدر انکارشون میکنی! خیلی دوس دارم نظر واقعیت رو دربارهی این قضیه بدونم! ❤🙈
مایا جون خیلی خیلی دوست دارم و عاشق ویدئوهاتم و حتی گاهی که حوصلم سر میره میرم و ویدیوهای قدیمی کانالتو تماشا میکنم ولی یه چیزی میخوام بگم که خیلی اذیتم میکنه گاهی اوقات اینکه همه مون میدونیم به جن و ارواح هیچ اعتقادی نداری و برای هر پدیده ماورالطبیعه دنبال دلیل علمی و منطقی میگردی و وقتی میبینم دوستان عزیزمون واست خاطرات ترسناک خودشون رو میفرستن ولی آخر هر داستان و خاطره دنبال یه توضیح منطقی هستی، حقيقتا من خیلی ناراحت میشم از این بابت بازم میگم خیلی خیلی خیلی دوست دارم مهربون 😍😘
خاطرات ترسناك با صداي مايا انقدر جذابه كه اگر دو ساعت هم باشه،خسته نميشم از گوش كردنش😍 اما يه انتقاد كوچولو داشتم لطفا اگر به ماورا اعتقاد نداري،آخر خاطره ها اونهارو با دلايل منطقي تحليل نكن چون شيريني و مرموز بودنش از بين ميره مرسي😘
من داداشم قشم زندگی میکنه و مجرده بخاطر فوتبالش مجبوره اونجا تو خوابگاه خودش تنها یا با هم تیمی هاش بخوابه 13:10 الان که این خاطره رو تعریف کردی بدجور نگرانش شدم😢 انشالله همیشه سلامت باشه و درپناه خدا ❤❤
سلام مایا این خاطره ی پدرم هست که اسمش محسنه. من محسنم متولد سال ۱۳۵۹. تو یکی از شهرستان های استان فارس. ما یک خونه خیلی بزرگ داشتیم. ۳۰۰متر زیر بنا، ۵ خواب و ۲ تا انباری داشت و یه حیاط ۵۰۰ متری پر از دار و درخت. ما یه خانواده ۱۰ نفره بودیم. پدر و مادرم و ۸ تا بچه.۳ تا پسر ۵ تا دختر. که تقریبا سن هامون به هم نزدیک بود. من که یکی مونده به آخر بودم، ۱۲ سال از خواهرم که بزرگتر است کوچکتر بودم. وقتی ۵ سالم بود شاهد بازی ویجی بورد خواهرام بودم که اونا منم وارد بازیشون کردن. از منم خواستن که باهاشون انجام بدم. منم با انگشتام روی اون مهره ش هممون فکر میکردیم اون یکی داره مهره رو تکون میده و داره جوابارو میده. برا همین نمیترسیدیم. و هر شب انجامش میدادیم و میخندیدیم. یه شب، یه حس ترسناکی داشتم، البته فقط من نبودم، ۲ تا دیگه از خواهرام هم حس کرده بود که هوا سنگینه. یکی بود که هرچی ازش میپرسیدیم جوابای عجیب میداد. مثلا وقتی پرسیدیم اسمت چیه، یه چیز عجیب گفت، مثله قُفِیله . یکی از خواهرام گفتش که یه نشونه به ما بده. یه دفعه لامپه سقف تکون خورد در صورتی که توی یه اتاقه بدون پنجره بودیم، همه وحشت کردیم. مادرم از صدای جیغمون اومد داخل اتاق و دعوامون کرد گفت دیگه از این کارا نکنید. ولی از اون به بعد مثل اینکه یه چیزی رو به خونمون راه داده بودیم. یه روز داشتیم قایم باشک بازی میکردیم. من چشم گزاشته بودم بقیه قایم شده بودن وقتی رفتم دنبالشون بگردم دیدم پرده تکون میخوره انگار یکی پشتش قایم شده. سریع رفتم پرده رو زدم کنار، دیدم یه بچه کاملا پوشیده از مو، قدش حدودا ۷۰..۸۰ سانت، پشت پرده بود و با چشم های سیاهش میخندید و به من نگاه میکرد. من خشکم زده بود. بعد چند ثانیه جیغ زدم و فرار کردم. بقیه یه دفعه دورم جمع شدن گفتن چی شده؟ گفتم یه چیزی پشت پرده هست... وقتی پرده رو زدن کنار هیچی پشت پرده نبود. من خیلی اونارو میدیدم. انگار خانواده بودن. تا ۱۲ سالگی، که اون خونه رو فروختیم، و به تهران مهاجرت کردیم، من اکثر اوقات اونارو نه به شکل سایه، بلکه به شکل آدمای پشمالو، که جنسیتشون معلوم نبود، ۴ تا بزرگ و یه بچه میدیدم. خوشبختانه، هیچ اذیتی نمیکردن. تقریبا هممون میدیدیمشون، تنها بدی که داشت شب ها، باید پیش هم میخوابیدیم. یا اگه بیدار میشدیم که بریم دسشویی باید یکی همراهمون میومد.از وقتی که رفتیم تهران، دیگه به این شکل مشکلی برامون پیش نیومده. میشه گفت اونا موجودات مهربونی بودن. و از همبازی شدن با ما، لذت میبردن. تنت سلامت باشه و دلت خوش❤
خاطرات یه نفر :من الان توی بیمارستان بستری هستم ،اتاقم خصوصی و دیشب که خوابیدم صبح با جای چنگ و کبودی روی کل بدنم حتی پشتم بیدار شدم .دکترا تعجب کردن و علتش را نفهمیدن .به خاطر عقونت ادراری بستری شده بودم و مشکل اعصاب ندارم . در ضمن صبح روی اینه اتاق با خون من نوشته شده بود اژ این جا گمشو ،این جا مال منه . ری اکشن مایا ،عزیزم فکر نمی کنی کبودیات مال تشک بیمارستان باشه ؟ !!!!!
مرسی ازت آبجی که توی هر حالی هستی برامون ویدیو میزاری چه توی بیمارستان وقتی که عمل کردی چه الان که خوب شدی درسته ما هیچکدوم تو رو ندیدیم ولی واقعا انگار یکیاز اعضای خانوادمون هستی ممنون❤
سلام مایا، من عسلم و توی خوزستان زندگی میکنم این خاطره ای ک میخوام برات بگم مال بچگیمه ، 8 یا 9 سالم بود ی بار ما رفتیم مسافرت روستای مامان بزرگم اینا ما هر موقع میرفتیم اون سمتا حتما روستا هم میرفتیم و میرفتیم خونه ی خاله ی مامانم و دور هم جمع میشدیم همه و میگفتیم و میخندیدیم... من اون موقع خیلی ب جن و روح اعتقاد داشتم و مخصوصا جادو، قرار شد ک برای سرگرمی ی کاری بکنیم و تنها کسایی هم ک بودن من و خاله ی مامانم و زندایی مامانم و مامان بزرگم بودن ک توی ایوون نشسته بودیم و من مثل همیشه شروع کردم ب پرسیدن راجع چیزای مربوط ب جن و اینا و خاله ی مامانم گفت ک بیا یچیزی نشونت بدم رفت توی اشپزخونه و ی تیکه چوب اورد اون چوب درخت انگور بود ک خشک شده بود و خیلی هو کوچیک بود بعدشم رفت توی اتاق و پنبه اورد نشست و گفت ک بیا این پنبه رو بپیچ دور این چوب و ارزو کن بعدم بزار دم در منم گفتم بلد نیستم ی بار تو انجام بده تا ببینم اونم انجام داد و ارزو کرد ک دخترش ازدواج کنه و پنبه رو پیچید دور چوب و داد ب من ک بزارمش دم در و بیام داخل منم همین کارو کردم.. گفت ک 5 دقیقه دیگه برو بیارش منم گفتم باشه پنج دقیقه گذشت من رفتم و اون چوب رو اوردم ولی هیچ اتفاقی نیافتاده بود این بار من امتحان کردم و ارزو کردم ک پسر خاله ی مامانم ازدواج کنه و رفتم دم در انقدر دلم سوخته بود ک گریه کردم و ب ماه نگاه کردم چوب رو گره زدم و گذاشتم دم و التماس کردم و رفتم داخل بعد از پنج دقیقه رفتم برگشتم و دیدم ک مدل گره زدنه عوض شده و طوری ک من گره زدم نیس رفتم ب خاله ی مامانم نشون دادم و گفت ک این یعنی ارزویی ک کردی براورده میشه و دقیقه ی هفته بعد پسرش ازدواج کرد و الان 4 ساله ک ازدواج کرده البته ما اون شب چندین بار این کارو انجام دادیم و بیشتر مواقع هم گره مدلش عوض میشد #خاطرات-ترسناک
19:32 یه باور خیلی قدیمی هست که ازرائیل ۳ نفره این باور مربوط به یه روستا میشده که هر شب تو این روستا یکی میمرده و قبل مرگش رو کاغذ مینوشته که اونا سه نفرن و اومدن جون منو بگیرن میگذره تا اینکه کل مردم روستا همینو مینوشتن و بعدم میمردن اونایی که مونده بودن تصمیم میگیرن روستا رو ترک کنن دقیقا وقتی داشتن خارج میشدن ازرائیل میاد ولی این بار ۱ نفر بود و جلو چشمشون تبدیل به ۳ نفر شد خلاصه همشون میمیرن و این باور اینجا ایجاد میشه این اتفاق خیلی قدیمیه برای همین توی روستا ها یا آدمایی که خیلی قدیمی هستن این باورو دارن
بچه ها توجه کردین مایا تنها یوتوبری که نه پشتش حرف میزنن نه کسی باهاش دشمنی داره نه حرف اضافه ای پشتش هست کلا دختری هست که هیچ داستانی نداری و واقعاااا کارش درسته ❤❤
سلام مایا جان، امیدوارم که خوب باشی. باید بگویم که این خاطره یکی از بهترین و غمانگیزترین خوابهای زندگی من بود. من در حدود ۱۴،۱۵ سال داشتم و آن زمان هنوز مادر بزگ مادرم زنده بود، او بعضی وقتها به خانه دخترش میآمد ، وقتی که او خانه دخترش بود، من خیلی خوشحال بودم چون مانند بسیاری از سالمندان دیگر، او بهانهگیری نمیکدیا بخواد بدخلاقی کنه، او همیشه صبور و مهربان بود، همیشه یک لبخند شیرین رو لباش داشت، او برای من بسیار ارزشمند بودند و من دوستش داشتم. تا آن که او به زمین افتاد و استخانهای پاش شکست و حالش بسیار بد شد. به خاطر سن بالایش، استخوانهایش دیگر به هم نمیچسبید و حالش وخیم شد و پزشکان میگفتند که دیگر قادر به کمک به او نیستند. بعد از مدتی، او مجبور که همش روتخت خواب باشد و زخم بستر بگیرد و ما مجبور به نگهداری او در طبقه پاین خانه مادر بزرگمان شدیم. من از این وضعیت بسیار ناراحت بودم و به خواندن دعامیکردم که او را بهبود بخشند، میپرداختم. تا این که یک شب خواب دیدم که خالم به مادرم زنگ زد و اعلام کرد که یک معجزه رخ داده است، حال او خوب شده است، بدون درد و مشکل و خوشحال است. ما هم خوشحال شدیم و به خانه مادر بزرگمان رفتیم، از مادرم اجازه گرفتم که ببینمشان و او هم اجازه داد، وقتی میخواستم پایین بروم، متوجه شدم که راه پلهها نورانی شده است و نور از طبقه پایین میآید که مادر بزرگ مادرم خوابیده بود، پایین رفتم، دیدم که مادر بزرگ مادرم روی تخت نشسته، خوشحال و با همان لبخند شیرین، با لباس سفید و چهره نورانی نشسته، من در حال شوک بودم و از او پرسیدم که خوب شدید؟ دردی ندارید؟ مشکلی ندارید؟ در همان لحظه از خواب پریدم و مادرم گفت که از دنیا رفتهاند! شاید این خاطره ترسناک نبود ولی گفتم شاید بد نباشه که بخوام این خواب و اینجا بگم! ❤❤❤❤
@@parisan.emdadi اون جنه مسلمون بود واتفاقا بله بعد از اتفاق شوم چندین باریه اتفاق های دیگ ای برام افتادهمیشه باخودم میگم کاش جای خواهرم من رفته بودم از این دنیا💔
سلام این اتفاق مال پارسال است. من یه روز داشتم با دوچرخه داخل کوچمون رد میشدم که یهو یه گربه دیدم که با یه خنده ترسناک به من خیره شده بود تا من این صحنه رو دیدم خیلی سریع سنگ پرتاب کردم به سمتش اما اون اصلا تکون نمیخورد و داشت نگام میکرد و من هم در رفتم و هر چقدر هم به مامان و بابام گفتم اونا هم اصلا باور نمیکردند و میگفتن توهم زدی و از اونجایی که من هیچ علاقه ایی به فیلم های ترسناک ندارم برام خیلی عجیب بود. دقیقا یه دو هفته بعد دوستم داشت از کوچمون رد میشد این گربه رو دید که بهش خیره شده با یه قیافه وحشتناک که یه جورایی داشت با یه لبخند ترسناک به دوستم نگاه میکرد و دوستم هم فرار کرد و این ماجرا رو برام تعریف کرد و من هم که خیلی شوکه شدم. اگر برای شما هم یه همچنین اتفاقی افتاده لطفا کامنت کنید. ممنون❤❤
داستانایی ک خودت تعریف میکنی و میسازی ب هیچ وجه ن انکار میکنی ن میخندی و شوخی میکنی ولی داستانایی ک مردم میفرستن بلا استثنا همرو انکار میکنی و برای همه ی بهانه داری ک آدم عادی هستن یا توهم یا الکیه
سلام مایا این خاطره ای که میخوام تعریف کنم بر میگرده به چند سال پیش که هفت سالم بود . یک روز من و دوستم با مامانامون رفتیم پارک نزدیک خونه،موقعی که به پارک رسیدیم بازی کردیم تا نزدیک غروب مامانامون زودتر از ما از خیابون رد شدن من و دوستم هنوز از خیابون رد نشده بودیم.از اونجایی که بچه بودیم نمیتوانستیم راحت دوچرخه هامون رو از خیابون رد کنیم . دوستم به سختی داشت دوچرخه اش رو رد میکرد من هم حس کردم یک چیزی از پشت داره نگاهم میکنه،برگشتم و دیدم یک حیوان مثل گراز با شاخ های قرمز و چشم های مشکی داره نگام میکنه حتی صداش هم شنیدم ولی توی شهر اصلا یکبار هم گراز پیدا نشده بود،من همینجوری بهش خیره شده بودم که مامانم صدام زد که زودباش بیا دیگه منکه خشکم زده بود یک لحظه به مامانم نگاه کردم بعدش پشتم رو ندیدم که ببینم هنوز اون موجود هست یا نه؛همون لحظه یک مردی دیدی که من نمیتونم دوچرخه ام رو از خیابون رد کنم اومد تا بهم کمک کنه همچنان که مرد داشت دوچرخه ام رو رد میکرد با من هم حرف میزد،بعد مدتی که دوباره پشتم رو نگاه کردم دیدیم اون موجود غیب شده دور و اطراف هم نگاه کردم ولی هیچ اثری ازش نبود من خیلی ترسیده بودم و سریع از مرد تشکر کردم و رفتم پیش مامانم. با اینکه خیلی وقت از اون اتفاق میگذره ولی هنوز فکر میکنم کسی هی داره نگاهم میکنه یا یک دفعه سایه ای از جلوی چشمم رد میشه یا یکبار رفته بودم حموم که وان داخل حموم تکون خورد. چند شب پیش هم احساس کردم کسی داره لمسم میکنه. این اتفاق رو هیچوقت به خانواده ام نگفتم و نمیدونم این اتفاق ها به اون موجود ربط داره یا نه چون تنها کسی که اون موجود رو میدید من بودم
من توی مراسم زار حضور داشتم یک سری روح سر گردان در جزیره هرمز هست که بعضی وقتا از ادمای جزیره رو تسخیر میکنن و از اون ادم درخواست خون میکنن این مراسم از خیلی وقت پیش میاد که در افریقا هم همچین چیزی هست و از قدیما به هرمز هم رسیده ما تو جزیره شیش نفر داریم ب اسم مامان زار و بابا زار که اینا به طرف کمک میکنن که روح از بدنش خارج شه توی مراسم کسی که تسخیر شده رو اول با پارچه میپوشونن بعد که پارچه رو برمیدارن مردمک چشم طرف معلوم نیست و باید خون بخوره که معمولا خون گوسفند یا مرغ هست توی مراسم کسی کفشو دمپایی نمیپوشه یا نمیخنده چون ممکنه نفر بعدی خودش باشه
مایا جون در مورد جاهای ترسناک هر شهر کشورمون ک واقعا تعدادشون زیاد هم هست اگ میشه ویدیوشو درست کن منظورم بیشتر شهرهای ایران و همراه با خاطرات ترسناکشون ...ممنونم دختر زیبا❤
ادم میاد دو دقه ویدیو ببینه مایا با حرفات میرینی تو فاز و حس و حال ادم همش به زور میخای داستانای که میفرستن توجیح کنی بگی نه جن وجود نداره اون حتما یه اتفاق دیگه بوده این اصلا توهین به فرستنده داستانه یعنی تو از اون بیشتر میفهمی خب حتما مشکل براش پیش اومده به وضوح یه چیزیو دیده یا از دیدن یه چیزی ترسیده یا فشار بهش اومده که واست داستانش فرستاده دیگه تو بزور بیا بگو اون همسایتونه شبا دیدت میزنه یا حتما ففلان روز خواب بودی یا چشمت اشتباه دیده اعتقاد نداری نگو مجبور که نیستی
مایا من الان خاطرات خیلی فرستادم و اونو دوبار گفتم و اگه خواستی خاطره خالم بهت بگم چون ما خیلی از این جن ها داخل خانواده داشتیم و حتا بابا که با جن ها بازی میکرده
سلام مایا چون لطفاً این خاطره ترسناک رو حتما بزار مرسی. سلام مایا چون این خاطره ترسناکی که دارم واست تعریف میکنم بر میگرده به ۲ سال پیش منو دوستم رفتین به یه مسافرت وقتی که رسیدیم به باغ اونجا امنیت خیلی بالا بود و داخل همین چند سال دزد پیدا نشده منو دوستم اول روزی که اونجا رسیدیم دیدیم یه آشپز خونه خیلی خیلی قدیمی هستش زیاد توجه نکردیم و رفتیم دنبال کار های که داشتیم شب که شد صدای خیلی عجیبی نیومد مثلا ساعت ۳ شب صدای سلام یا حیق میومد منو دوستم زیاد اهمیت ندادیم وقتی که صبح شد توری آشپز خونه کنی خون ریخته بود بعد و منو دوستم خیلی ترسیدم و به رییس اون محله گفتیم ولی رییس محله کلا اهمیت نداد وقتی ساعت 6 بعد از ظهر شد دوستم گفت من برم دست شویی الان میاد نیم ساعت گذشت ولی دوستم از دستشویی نیومد من یکم نگران شدم و رفتم سمت دستشویی دیدم که دوباره کلی خون ریخته و صدای جیق دوستم میاد من بدو بدو رفتم توی دست شویی و دیدیم دوستم روی زمین دراز کشنده و داره و یه ورد میخونه سریع دوستم رو از زمین بلند کردم و دوستم سریع گفت مجبورم کردن کمک کن منم سریع ماشین رو روشن کردم رو از اون محله خارج شدم
جنا بعد اینکه ادمارو سکته میدن:لالالا من چقد نازم لالالا به خودم مینازممم
😂😂😂
😂😂😂
🤣🤣🤣🤣🤣
چرااا باید اهنگش تو ذهنم پخش شهه؟؟؟؟💀🎀
😂😂😂😂
تنها یوتوبری که تا به الان هرگز بی ادبی نکرده و در نهایت احترام به بینندها و شنوندهای هم خودش و هم همکاراش معدبانه صحبت کرده شخص خودت هستید خواهر گلم مایاجان الهی به هر چی میخوای برسید عزیزم❤🙏🙏💐❤️
سعید والکور هم توهین نکرده
@maryjanereports
@elham.kamyab
They're amazing
کیوان ساتورن هم پسر باادبیه
مودبانه صحیح است
در مورد اون خانمی عکس هارو فرستاده بود.یا عمدا یا اتفاقی ......
بنظر یکم ذوق هنریش گل کرده و از خطای دید و چنتا لکه استفاده کرده.حال اگه واقعی اللّه اعلم
فقط منم که بعد هر خاطره یه سناریو ترسناک برای خودم میسازم و بعد ازش میترسم😂
این منم
حق تا فردا
نه فقط تو نیستی همه مون یه مشت سایکوی حال خرابیم 😂😂😂❤
تنها نیستی منم هستم
نترس تنها نیستی ماهم مثل توییم😂🖐🏻
اتش اجنه واقعا عجیب بود . حتی اگه ادم هم بودن رفتارشون عجیب بود چه برسه به اینکه مشخص نیست دقیقا چه موجوداتین و هدفشون چیه
البته مطمئن نیست شایدم جشن فروردینگان بوده ولی توی باران ؟ عجیبه
@@s.s096اونم شب؟ توی تاریکی بین جاده؟
وارد بعد اول نشو
والا از ماتریکس خارج میشی
مایا خسته نباشی بلاخرهههه گذاشتی خیلی منتظرش بودمヅ
پایه ثابت خاطرات ترسناک دستا بالا😂✋
زهرا جان فکر کنم زیاد دوست داری دروغ بشنوی
😂🤚
چرا باید اینا دروغ باشه بعدشم اگه دروغ باشه اینکه اینا دروغ ربطی به مایا نداره دوست نداری خاطرات ترسناک نبین😂@@1-3-6-6-
Welcome back Maya! I'm glad to see you're feeling better and I wish you a smooth recovery ♥️
Like everyone else, scary memories videos are my favourite ones in your channel 😅
hoping to see more coming soon!!
0:13
فازت چیه
شک ندارم که مایا به موجودات ماوایی مثلا اجنه ، روح واین موجودات اعتقاد نداره .چون تمام ماجراهای که به این موجودات مربوط میشه سعی داره که بگه یه آدم بوده یا اتفاقی بوده .😂😂😂
اره فک میکنه اینجوری خیلی با کلاس میشه اگه انکار کنه
فکر نکنم مشکلی باشه اگه اعتقاد نداشته یاشه
دقیقا ..مخصوصا تو اون داستان که خواهر و همسرش هز دو در اثر خفگی فوت شده بودن ..جمله ی تاریخی گفت مایا ..گفت گاهی گاز نشر میکنه و آدم ها متوجه نمیشن!!!!؟؟
خیلی مسخره بود این حرف ..اعتقاد نداشتن به اجنه مثل اینه که بگی من به برق گرفتگی اعتقادی ندارم و بعد اگر دستت رو به سیم لخت بزنی قطعا برق تو رو میگیره و میمیری ..من بارها برای مایا نوشتم وقتی خاطرات اینچنینی میخونی حتمن نباید صحبتی در انکار اون داستان ماورایی داشته باشی ..چون ماورا هست موجودات ماورالطبیعه هستند و اجنه ها در بین ما آدم ها زندگی میکنند..چیزی نیست که بشه نفی کرد و نادیده گرفتش!!!؟
@mohammad.61
چه ربطی داره؟
اعتقادات مایا به خودش مربوطه و اونم مثل ما آدمه و دوست داره نظر خودشو بگه اگه دوست نداری نبین
@@linda1975. آفرین،دقیقا درست میگی
چرا هیچکس ی بسم الله نمیکه🧐
عالی بود ولی قضیه جن عاشق خیلی ترسناک بود
فکر کنم سری خاطرات ترسناک هیچوقت تموم نشه😂
نمیخوامم تموم بشه! بهترین سری ویدیوهاته مایا😊
وای اونی که از اتیش فیلم گرفته بود چقدددد دارک بود
خیلی ترسناکه من بیست و یکسالمه قشمی هستم و اولین بارع همچین چیزی میبینم ، اصولا آتیش برای سوزوندن آشغال یا چیزی هست امیدوارم الباه نمیدونم ، البته قش
م همه جا روستا داره و حتی تو بیابونم ممکنه آدم ببینی طبیعیه تقریباً گوشه و کنارش در از روستاست
خیلی ترسناکه من بیست و یکسالمه قشمی هستم و اولین بارع همچین چیزی میبینم ، اصولا آتیش برای سوزوندن آشغال یا چیزی هست امیدوارم الباه نمیدونم ، البته قش
م همه جا روستا داره و حتی تو بیابونم ممکنه آدم ببینی طبیعیه تقریباً گوشه و کنارش در از روستاست
من تو جزیره هنگام زندگی میکنم و پدر بزرگ و مامان برگم بزرگان مراسم زار هستن و تو مراسم هیچ موقه اتیش نمیزنن فقط چند نفر دُهُل میزنن و تماشاگران دست میزنن ولی خوب خیلی خیلی پیچیدست نمیتونم توضیح بدم لطفا یکم دربارشون تحقیق کن خیلی عجییه
داستان سما خیلی دردناک بود💔 و درمورد اون ادم هم اصلاا شبی لکه نبود 🤦🏻♀️ فیلم آتیش جنه هم خیلی خفن و دارکک بود
مایا ت میای خاطرات ترسناک مارو میذاری در حالی ک هیچکدومم باور نداری و همش اتفاقاتی ک برای بقیه افتاده رو ربط میدی ب منطق ، این موضوع اصلا خوشایند نیست .
اما ویدئو قشنگی بود ❤
خیلی حرفت قشنگ بود
وای دقیقااا
اصلا تو جه نمیکنه و نمیخونه اینارو انگار چون خییییلیاااا از این کارش ناراحتن... اعتقاد نداری ببند دهنتو اونطوری با تمسخر ربطش نده ب ی چیز دیگه و این ویدئوها رو نیاز پس...بقیه هم واااااااای بخاطر ما داره زحمت میکشه...زحمت میکشه ولی صرفا بخاطر بقیه نیست...چون اینجور چیزا مخاطب زیادی داره میسازه...وار خاطرات بقیه داره استفاده میکنه و داره از این طریق پول درمیاره ...منم صرفا بخاطر خاطرات بقیه میام نگاه میکنم
چرت میگه عدا قبول نداشتن درمیاره
اجنبه موجوداتی هستند که تا به زندگیت ورود نکنند باور نمیکنی
من : هیچ چیز ترسناک تر از خاطرات ترسناک واقعی نیست
یک شخص : پس چرا میبینی ؟
من : چون مایا میزارتشون✨✨✨
ممنون مایاااا ممنون که خاطرات ترسناک گذاشتیی ✨🎀
امیدوارم حالت بهتر و خوببتر بشهه✨🎀🎀
درسته مایا جون میخوای بگی خیلی منطقی هستی
ولی بنظرم اگ یه جن بیارن جلوت بگن مایا این جن واقعی میگی نه این برچسبه😂😂😂
😂😂😂😂
ن میگه این لکه س فک کنم 😂😂😂😂😂
کی فکرش رو میکرد ۱۶ پارت از این خاطرات باشه
اولش فکر کردم فوقش ۳ پارت بیشتر نشه ولی حالا ....
سلام مایای عزیزمن سماهستم مرسی که خاطره ی غمگین منوتعریف کردی بازم خاطرات ترسناک مربوط به خودم هست که برات میفرستم بازم خسته نباشی❤
سلام سما عزیز داستان خواهرت بهار دلم بدجور ب درد اورد اشکام بند نمیشد عزیزم سما خواهر خوبم من تک تک حرفاتو از جون دل باور میکنم چون این موجودات دیدم برای منم ی مشکلی پیش امد ک تا حد مرگ رفتم ولی ب لژف خداوند برطرف شد.. سما جان هممون عزیزتی داشتیم ک از دست دادیم ولی بخاطر دیگر عزیزانمون باس قوی محکم باشیم وتوکل ب درگاه خدای یگانه داشته باشیم.. من مطمعنم بهار مظلوم درجای خوبی اون بتلاها پیش خداست خداوند بر حال بندگانش اگاه واگاهتر.. امیدوارم روحش قرین ارامش ونور باشد وجایش بهشت ابدی.. امین خدارحمت کند چ مردگان و چ بازماندگ. انرا.. امین
@@khadijebegi4952 مرسی اول اینک با این کامنتت اشکم در اومد دوم اینک ممنون از اینک منو درک میکنید ومیدونید که بهار به دست اون کشته شد واز خدا میخوام جاش تو بهشت باشه💔🙏
@@khadijebegi4952 مرسی از درک شمامن خودم تواون وضعیت بد بودم ومیدونم که بهارکم بخاطر گازگرفتگی یا نمیدونم این چیزا ازپیشم نرفته چون همه چیز به وضوح معلوم بود🥀💔
@@bahareh1 عزیزم کسای مثل شما من واونای ک بااین چیزا سرکله زدن عینن دید و شنود داشتن کاملا درک میکنن از بقیه نمیشه انتظار داشت.. امیدوارم زندگی جوری بهت بخنده دراغوشت بکشه ک غرق درخوشی بشی مثل یک کودک نوپا... ❤❤❤🌹🌹🌹💦💦💦👍👍👍
روح خواهرت شاد❤
نی گوار❤😊
خاطره سما چه دردناک بود:)
@@bahareh1:)🖤
داستانش چی بود من تیکه تیکه دیدم🥲
@@bluehuntworlld داستان خواهرم رو میگی؟؟
@@bluehuntworlld داستان سما رومیگی؟؟
خیلی درد ناک بود
یه چیزی بگم میشه انقدر بعد هر ویدیو نگی نمیدونم چی بگم شاید اینجوری نشده نمیدونم چی بگم شاید بر اثر خفگی بوده نشتی داشته نمیدونم چی بگم 🤦♀️
خود این به نظر من یه ویژگی خوب مایاعه چون عین بقیه یوتیوبرا جو الکی نمیده به داستان و همه وجه ها رو در نظر میگیره
@@nicoallawدیگه زیادی داره اینکارو میکنه که رو مخ شده
دقیقا
درسته کاملآ حرفتون ولی خواهروشوهرخواهرم براثرخفگی نشتی گازونمیدونم اینافوت نکردن من اونجابودم میدونم چیه به چیه درکش سخته😔
@@bahareh1خدا رحمت کنه هردو عزیز رو میدونم سخته ولی خواهش میکنم میشه توضیح بدید و تعریف کنید چگونگی فوت خواهر عزیز تون و همسر زنده یادش ❤❤❤خدا رحمتشون کنه
6:28 اون کجا لکه ست بابا😂آدمه
درسته لکه نیست چون اینطور لکه به این اندازه باید کوه یک تیکه و عمودی پشت پدره باشه ولی اون نقطه کوه اصلا یه تیکه نیست و سنگهای کوچیک و بزرگه و بالا پایین اصلا امکان نداره لکه باشه
31:13 چقدر ترسناک بود خدایی 😮
مایا من همه ویدیوهاتو میبینم مخصوصا خاطرات ترسناک ولی یک چیزی خیلی اعصابمو خورد میکنه اینه ک سعی میکنی همش توجیح کنی هی میگی شاید این باشه شاید به خاطره فلان باشه،شاید واقعا طرف این چیزارو تجربه کرده و تو با توجیحاتت توهین میکنی به شعورشون،نکن لطفا❤
حق حق حق، خیلی رو اصابه این کارش
وقتی با داستان های این چنینی به شعور ادمیزاد توهین میکنید و یکی میاید دلایل علمیشو پیش میکشه چرا بهتون برمیخوره؟😂
حققققق به توان ده هزارررررر
@@fojansepehri کسی اعتقاد نداره میتونه این داستانارو گوش نکنه،یا حتی اصن نیاد تعریف کنه،من کاری به راست و دروغش ندارم ولی وقتی داری داستان ترسناک تعریف میکنی بنظرم نباید دیگه توجیح کرد چون ما اومدیم اینجا ک فقط بترسیم دنبال دلیل علمیشم نیستیم،یا نباید درست کنه اگه اعتقاد نداره یا هم اگه درست کرد دست از توجیح کردن برداره
موافقم
مایا جونم کاش تو یه ویدیو بگی که چرا اصلا به جن و موجودات غیر ارگانیک اعتقاد نداری؟! 🫣
چون تقریبا تو همهی ویدیو ها میگی شاید تَوَهُم زدی یا شاید فلان موضوع پیش اومده و قضیه یه طور دیگه بوده! 🤔
بنظرت تو جهان به این بزرگی آیا یک درصد هم امکان نداره این موجودات وجود داشته باشن؟؟ پس چرا تو قرآن بارها بهشون اشاره شده؟؟
یه جورایی خیلی برام سوال شده که چرا انقدر انکارشون میکنی! خیلی دوس دارم نظر واقعیت رو دربارهی این قضیه بدونم! ❤🙈
وا ! خب معلومه که وجود دارن ... واقعا شک داری؟ اگه بقیه قبول ندارن ، دلیل نمیشه که ما هم انکار کنیم !!!!
@@samanehrezaei8714 عزیزدل من نگفتم وجود ندارن ، فقط از مایا پرسیدم که چرا وجودشون رو انکار میکنه همین! 🥰🌱
دقیقا....این موضوع که هی سعی میکنه توجیح کنه خیلی مزخرف و تومخه
منم برام عجیبه با وجود اینکه یه بخش زیادی از ویدیوهای چنلش راجب همین موجودات فرازمینی و کلا سوپرنچرال ها هستش اما خودش انگار باور نداره بهشون😐😂
توجیه
با دیدن 16پارت هربار لذت میبرم مرسی از بودنت🥹💚
مایا جون خیلی خیلی دوست دارم و عاشق ویدئوهاتم و حتی گاهی که حوصلم سر میره میرم و ویدیوهای قدیمی کانالتو تماشا میکنم ولی یه چیزی میخوام بگم که خیلی اذیتم میکنه گاهی اوقات
اینکه همه مون میدونیم به جن و ارواح هیچ اعتقادی نداری و برای هر پدیده ماورالطبیعه دنبال دلیل علمی و منطقی میگردی و وقتی میبینم دوستان عزیزمون واست خاطرات ترسناک خودشون رو میفرستن ولی آخر هر داستان و خاطره دنبال یه توضیح منطقی هستی، حقيقتا من خیلی ناراحت میشم از این بابت
بازم میگم خیلی خیلی خیلی دوست دارم مهربون 😍😘
خیلی اون داستان جنه ک عاشق بهار شده بود دردناک بود....😢😢
خدابیامرزتش
خاطرات ترسناك با صداي مايا انقدر جذابه كه اگر دو ساعت هم باشه،خسته نميشم از گوش كردنش😍
اما يه انتقاد كوچولو داشتم
لطفا اگر به ماورا اعتقاد نداري،آخر خاطره ها اونهارو با دلايل منطقي تحليل نكن چون شيريني و مرموز بودنش از بين ميره
مرسي😘
خصوصا جمله نمیدونم چی بگم توی مخم رفته 😬
عالیییی
مایا اگر میشه یه ویدیو درمورد وجود خوناشام ها هم بزاررر
خاطرات شما محاله یادم بره😂❤
یه لایکمون نشه😅
شنبه وچهارشنبه برای من بهترین روزای هفتست❤🎉❤
من داداشم قشم زندگی میکنه و مجرده بخاطر فوتبالش مجبوره اونجا تو خوابگاه خودش تنها یا با هم تیمی هاش بخوابه 13:10 الان که این خاطره رو تعریف کردی بدجور نگرانش شدم😢 انشالله همیشه سلامت باشه و درپناه خدا ❤❤
بلخره خاطرات ترسناک 😂❤
شاید اونیهم که کنارباباته یه لکه است😂😂😂😂😂خیلی عجیبی مایا. خواهش میکنم اینقدر اخر داستانها شاید، شاید نکن، میره رو اعصاب ادم
بنده خدا داره همه احتمالات رو در نظر میگیره
به همه چیز گیر میدین
معلومه جنه لکه چیه
میشه کمتر گوه بخوری ویدیو خودشه به تو چه ؟؟🙄
داداش میره رو اعصابت نگاه نکن مجبور نیستی
خاطرات ترسناک بخش مورد علاقه منه 🥹
منم😊
یه حرکت رونالدینیوی😂😂عاشقم ❤❤زیبا ❤
الان داشتم میگفتم ای کاش مایا ویدیو میزاشت و واقعا گذاشت❤❤ممنون❤❤
سلام مایا
این خاطره ی پدرم هست که اسمش محسنه.
من محسنم متولد سال ۱۳۵۹. تو یکی از شهرستان های استان فارس. ما یک خونه خیلی بزرگ داشتیم. ۳۰۰متر زیر بنا، ۵ خواب و ۲ تا انباری داشت و یه حیاط ۵۰۰ متری پر از دار و درخت. ما یه خانواده ۱۰ نفره بودیم. پدر و مادرم و ۸ تا بچه.۳ تا پسر ۵ تا دختر. که تقریبا سن هامون به هم نزدیک بود. من که یکی مونده به آخر بودم، ۱۲ سال از خواهرم که بزرگتر است کوچکتر بودم.
وقتی ۵ سالم بود شاهد بازی ویجی بورد خواهرام بودم که اونا منم وارد بازیشون کردن. از منم خواستن که باهاشون انجام بدم. منم با انگشتام روی اون مهره ش هممون فکر میکردیم اون یکی داره مهره رو تکون میده و داره جوابارو میده. برا همین نمیترسیدیم. و هر شب انجامش میدادیم و میخندیدیم. یه شب، یه حس ترسناکی داشتم، البته فقط من نبودم، ۲ تا دیگه از خواهرام هم حس کرده بود که هوا سنگینه. یکی بود که هرچی ازش میپرسیدیم جوابای عجیب میداد. مثلا وقتی پرسیدیم اسمت چیه، یه چیز عجیب گفت، مثله قُفِیله . یکی از خواهرام گفتش که یه نشونه به ما بده. یه دفعه لامپه سقف تکون خورد در صورتی که توی یه اتاقه بدون پنجره بودیم، همه وحشت کردیم. مادرم از صدای جیغمون اومد داخل اتاق و دعوامون کرد گفت دیگه از این کارا نکنید. ولی از اون به بعد مثل اینکه یه چیزی رو به خونمون راه داده بودیم. یه روز داشتیم قایم باشک بازی میکردیم. من چشم گزاشته بودم بقیه قایم شده بودن وقتی رفتم دنبالشون بگردم دیدم پرده تکون میخوره انگار یکی پشتش قایم شده. سریع رفتم پرده رو زدم کنار، دیدم یه بچه کاملا پوشیده از مو، قدش حدودا ۷۰..۸۰ سانت، پشت پرده بود و با چشم های سیاهش میخندید و به من نگاه میکرد. من خشکم زده بود. بعد چند ثانیه جیغ زدم و فرار کردم. بقیه یه دفعه دورم جمع شدن گفتن چی شده؟ گفتم یه چیزی پشت پرده هست... وقتی پرده رو زدن کنار هیچی پشت پرده نبود. من خیلی اونارو میدیدم. انگار خانواده بودن. تا ۱۲ سالگی، که اون خونه رو فروختیم، و به تهران مهاجرت کردیم، من اکثر اوقات اونارو نه به شکل سایه، بلکه به شکل آدمای پشمالو، که جنسیتشون معلوم نبود، ۴ تا بزرگ و یه بچه میدیدم. خوشبختانه، هیچ اذیتی نمیکردن. تقریبا هممون میدیدیمشون، تنها بدی که داشت شب ها، باید پیش هم میخوابیدیم. یا اگه بیدار میشدیم که بریم دسشویی باید یکی همراهمون میومد.از وقتی که رفتیم تهران، دیگه به این شکل مشکلی برامون پیش نیومده. میشه گفت اونا موجودات مهربونی بودن. و از همبازی شدن با ما، لذت میبردن. تنت سلامت باشه و دلت خوش❤
کاش یه روزی به جواب اتفاقات ماورایی ترسناک برسیم 😬
چقدر خوبه که آن تایم و تند تند ویدئو میزاری
آدم کیف میکنه
ممنونم ازت عزیزم 🙏🏻🧡🤍
خیلی میپسندم به اون خاهر که خاهرش جن عاشق داشت بیشتر قوت قلب میدادی،، امیدوارم حالش خوب و روز به روز بهتر بشه
مرسی از درک شما خلاصه اگ میخواست قوت قلب بده ویدیو طولانی تر میشدازاینک دقت کردین مچکرم
اون لکه بوده😂
@@moka647 چی لکه بوده
@@bahareh1تو همون بلوچی؟
@@naziii491 اره من همون سمای بلوچم
داستان دوم اونی که کنارپدرش بود لکه نبود🫠
❤❤❤❤❤❤
سلام اون عکس مشخصه شبیه ادمه کحا به لکه میخوره ممنون از ویدیوهات
فقط منم که با خاطره ی اولی نفسم بند اومد از خنده😂😂😂
خاطرات یه نفر :من الان توی بیمارستان بستری هستم ،اتاقم خصوصی و دیشب که خوابیدم صبح با جای چنگ و کبودی روی کل بدنم حتی پشتم بیدار شدم .دکترا تعجب کردن و علتش را نفهمیدن .به خاطر عقونت ادراری بستری شده بودم و مشکل اعصاب ندارم . در ضمن صبح روی اینه اتاق با خون من نوشته شده بود اژ این جا گمشو ،این جا مال منه .
ری اکشن مایا ،عزیزم فکر نمی کنی کبودیات مال تشک بیمارستان باشه ؟ !!!!!
منم اهواز زندگی می کنم بسمالله الرحمن الرحیم مگه این جا هم خاطره ترسناک داریم😂❤
ما شمالی هستیم و ترسناک ترین خاطرمون حمله مسافرا هست😂
حققققق😂
دقیقاااااااا😂
حق تا فردا صبحححح😂
دمتگرم..حلالت..خار مادر استانمون، رو ترور کردن واقعا
داستان سما واقعا غم انگیز بود بغض گلومو گرفته بود 😔🖤
مرسی ازت آبجی که توی هر حالی هستی برامون ویدیو میزاری چه توی بیمارستان وقتی که عمل کردی چه الان که خوب شدی
درسته ما هیچکدوم تو رو ندیدیم ولی واقعا انگار یکیاز اعضای خانوادمون هستی
ممنون❤
چه عملی؟
مایا تا الان خاطرات ترسناک داشتی ؟
میشه یه ویدیو از خاطرات ترسناک خودت ویدیوی بزازی؟
سلام مایا، من عسلم و توی خوزستان زندگی میکنم این خاطره ای ک میخوام برات بگم مال بچگیمه ، 8 یا 9 سالم بود ی بار ما رفتیم مسافرت روستای مامان بزرگم اینا ما هر موقع میرفتیم اون سمتا حتما روستا هم میرفتیم و میرفتیم خونه ی خاله ی مامانم و دور هم جمع میشدیم همه و میگفتیم و میخندیدیم... من اون موقع خیلی ب جن و روح اعتقاد داشتم و مخصوصا جادو، قرار شد ک برای سرگرمی ی کاری بکنیم و تنها کسایی هم ک بودن من و خاله ی مامانم و زندایی مامانم و مامان بزرگم بودن ک توی ایوون نشسته بودیم و من مثل همیشه شروع کردم ب پرسیدن راجع چیزای مربوط ب جن و اینا و خاله ی مامانم گفت ک بیا یچیزی نشونت بدم رفت توی اشپزخونه و ی تیکه چوب اورد اون چوب درخت انگور بود ک خشک شده بود و خیلی هو کوچیک بود بعدشم رفت توی اتاق و پنبه اورد نشست و گفت ک بیا این پنبه رو بپیچ دور این چوب و ارزو کن بعدم بزار دم در منم گفتم بلد نیستم ی بار تو انجام بده تا ببینم اونم انجام داد و ارزو کرد ک دخترش ازدواج کنه و پنبه رو پیچید دور چوب و داد ب من ک بزارمش دم در و بیام داخل منم همین کارو کردم.. گفت ک 5 دقیقه دیگه برو بیارش منم گفتم باشه پنج دقیقه گذشت من رفتم و اون چوب رو اوردم ولی هیچ اتفاقی نیافتاده بود این بار من امتحان کردم و ارزو کردم ک پسر خاله ی مامانم ازدواج کنه و رفتم دم در انقدر دلم سوخته بود ک گریه کردم و ب ماه نگاه کردم چوب رو گره زدم و گذاشتم دم و التماس کردم و رفتم داخل بعد از پنج دقیقه رفتم برگشتم و دیدم ک مدل گره زدنه عوض شده و طوری ک من گره زدم نیس رفتم ب خاله ی مامانم نشون دادم و گفت ک این یعنی ارزویی ک کردی براورده میشه و دقیقه ی هفته بعد پسرش ازدواج کرد و الان 4 ساله ک ازدواج کرده البته ما اون شب چندین بار این کارو انجام دادیم و بیشتر مواقع هم گره مدلش عوض میشد
#خاطرات-ترسناک
19:32 یه باور خیلی قدیمی هست که ازرائیل ۳ نفره این باور مربوط به یه روستا میشده که هر شب تو این روستا یکی میمرده و قبل مرگش رو کاغذ مینوشته که اونا سه نفرن و اومدن جون منو بگیرن میگذره تا اینکه کل مردم روستا همینو مینوشتن و بعدم میمردن اونایی که مونده بودن تصمیم میگیرن روستا رو ترک کنن دقیقا وقتی داشتن خارج میشدن ازرائیل میاد ولی این بار ۱ نفر بود و جلو چشمشون تبدیل به ۳ نفر شد خلاصه همشون میمیرن و این باور اینجا ایجاد میشه این اتفاق خیلی قدیمیه برای همین توی روستا ها یا آدمایی که خیلی قدیمی هستن این باورو دارن
من وقتی میخوام ویدئو های طولانی مایا رو ببینم واکنش تبلیغات یوتیوب هر پنج دقیقه یبار:من آمده ام وای وای من آمده ام
بچه ها توجه کردین مایا تنها یوتوبری که نه پشتش حرف میزنن نه کسی باهاش دشمنی داره نه حرف اضافه ای پشتش هست کلا دختری هست که هیچ داستانی نداری و واقعاااا کارش درسته ❤❤
عاله درسده🫠
سلام مایا جان، امیدوارم که خوب باشی. باید بگویم که این خاطره یکی از بهترین و غمانگیزترین خوابهای زندگی من بود. من در حدود ۱۴،۱۵ سال داشتم و آن زمان هنوز مادر بزگ مادرم زنده بود، او بعضی وقتها به خانه دخترش میآمد ، وقتی که او خانه دخترش بود، من خیلی خوشحال بودم چون مانند بسیاری از سالمندان دیگر، او بهانهگیری نمیکدیا بخواد بدخلاقی کنه، او همیشه صبور و مهربان بود، همیشه یک لبخند شیرین رو لباش داشت، او برای من بسیار ارزشمند بودند و من دوستش داشتم. تا آن که او به زمین افتاد و استخانهای پاش شکست و حالش بسیار بد شد. به خاطر سن بالایش، استخوانهایش دیگر به هم نمیچسبید و حالش وخیم شد و پزشکان میگفتند که دیگر قادر به کمک به او نیستند. بعد از مدتی، او مجبور که همش روتخت خواب باشد و زخم بستر بگیرد و ما مجبور به نگهداری او در طبقه پاین خانه مادر بزرگمان شدیم. من از این وضعیت بسیار ناراحت بودم و به خواندن دعامیکردم که او را بهبود بخشند، میپرداختم. تا این که یک شب خواب دیدم که خالم به مادرم زنگ زد و اعلام کرد که یک معجزه رخ داده است، حال او خوب شده است، بدون درد و مشکل و خوشحال است. ما هم خوشحال شدیم و به خانه مادر بزرگمان رفتیم، از مادرم اجازه گرفتم که ببینمشان و او هم اجازه داد، وقتی میخواستم پایین بروم، متوجه شدم که راه پلهها نورانی شده است و نور از طبقه پایین میآید که مادر بزرگ مادرم خوابیده بود، پایین رفتم، دیدم که مادر بزرگ مادرم روی تخت نشسته، خوشحال و با همان لبخند شیرین، با لباس سفید و چهره نورانی نشسته، من در حال شوک بودم و از او پرسیدم که خوب شدید؟ دردی ندارید؟ مشکلی ندارید؟ در همان لحظه از خواب پریدم و مادرم گفت که از دنیا رفتهاند! شاید این خاطره ترسناک نبود ولی گفتم شاید بد نباشه که بخوام این خواب و اینجا بگم! ❤❤❤❤
لطفا مایا در مورد مراسم زار ویویو بساز😍مرسی ازت ❤
مراسم زار دور آتیش نیست اونم ب این شکل
هرچی کلیپ این مراسمو دیدم فرق میکرده
قضیه ذرت ها خیلی قشنگ بود..😢
چیزی که مایا رو همیشه خاص میکنه اینکه هیچ وقت الکی جو ترسناک نمیده و کاملا منطقی به همه شون نگاه میکنه🩷دوست داریم مایا جونیی
مایا میشه اموزش میکاپ هم بذاری مثل میکاپ های خودت😍😍؟
چقدررر خاطره سما دردناک و غم انگیز بود 😢😢💔
هنوزم حالم بهتر نشده وهمیشه فکر میکنم به خواهرم💔
@@bahareh1چقدر داستانتون عجیب بود، نمیترسی از این که باز پیداش بشه؟ اصلا پیداش شد؟
خیلی ناراحتم برات عزیزم
چه صبری داری♥️😓
@@parisan.emdadi اون جنه مسلمون بود واتفاقا بله بعد از اتفاق شوم چندین باریه اتفاق های دیگ ای برام افتادهمیشه باخودم میگم کاش جای خواهرم من رفته بودم از این دنیا💔
کار شما و فیلتر خاطرهنماها و کیفیت اجراتون بی نظیره.
آفرین دارید.
همراه شما هستم
سلام این اتفاق مال پارسال است. من یه روز داشتم با دوچرخه داخل کوچمون رد میشدم که یهو یه گربه دیدم که با یه خنده ترسناک به من خیره شده بود تا من این صحنه رو دیدم خیلی سریع سنگ پرتاب کردم به سمتش اما اون اصلا تکون نمیخورد و داشت نگام میکرد و من هم در رفتم و هر چقدر هم به مامان و بابام گفتم اونا هم اصلا باور نمیکردند و میگفتن توهم زدی و از اونجایی که من هیچ علاقه ایی به فیلم های ترسناک ندارم برام خیلی عجیب بود. دقیقا یه دو هفته بعد دوستم داشت از کوچمون رد میشد این گربه رو دید که بهش خیره شده با یه قیافه وحشتناک که یه جورایی داشت با یه لبخند ترسناک به دوستم نگاه میکرد و دوستم هم فرار کرد و این ماجرا رو برام تعریف کرد و من هم که خیلی شوکه شدم. اگر برای شما هم یه همچنین اتفاقی افتاده لطفا کامنت کنید. ممنون❤❤
خب اون اصلا گربه نبود یعنی گربه نیست
داستان مسکو معلوم بود ساختگی بود 👌👌👌
منی که ار ترس دارم گریه میکنم 😂😂
😂
مایا چرا انقدر دیر ب دیر خاطرات ترسناک میزاریییییی🥲💔
داستانایی ک خودت تعریف میکنی و میسازی ب هیچ وجه ن انکار میکنی ن میخندی و شوخی میکنی ولی داستانایی ک مردم میفرستن بلا استثنا همرو انکار میکنی و برای همه ی بهانه داری ک آدم عادی هستن یا توهم یا الکیه
اره دقیقا
من به داستانای مردم بیشتر اعتقاد دارم چون سرم اومده و به چشم دیدم نه توهم دارم نه چیزی کاملا واقعی ان متاسفانه😢
@@katy____ بله هیچکس نمیاد وقت خودشو بگیره دروغ و توهم تعریف کنه هر کسی چیزی میگه حتما واقعا براش اتفاق افتاده
@@manzarimehdisarv دقیقا!
@@katy____ شما اسمتون چیه ببخشید؟
سلام مایا این خاطره ای که میخوام تعریف کنم بر میگرده به چند سال پیش که هفت سالم بود . یک روز من و دوستم با مامانامون رفتیم پارک نزدیک خونه،موقعی که به پارک رسیدیم بازی کردیم تا نزدیک غروب مامانامون زودتر از ما از خیابون رد شدن من و دوستم هنوز از خیابون رد نشده بودیم.از اونجایی که بچه بودیم نمیتوانستیم راحت دوچرخه هامون رو از خیابون رد کنیم .
دوستم به سختی داشت دوچرخه اش رو رد میکرد من هم حس کردم یک چیزی از پشت داره نگاهم میکنه،برگشتم و دیدم یک حیوان مثل گراز با شاخ های قرمز و چشم های مشکی داره نگام میکنه حتی صداش هم شنیدم ولی توی شهر اصلا یکبار هم گراز پیدا نشده بود،من همینجوری بهش خیره شده بودم که مامانم صدام زد که زودباش بیا دیگه منکه خشکم زده بود یک لحظه به مامانم نگاه کردم بعدش پشتم رو ندیدم که ببینم هنوز اون موجود هست یا نه؛همون لحظه یک مردی دیدی که من نمیتونم دوچرخه ام رو از خیابون رد کنم اومد تا بهم کمک کنه همچنان که مرد داشت دوچرخه ام رو رد میکرد با من هم حرف میزد،بعد مدتی که دوباره پشتم رو نگاه کردم دیدیم اون موجود غیب شده دور و اطراف هم نگاه کردم ولی هیچ اثری ازش نبود من خیلی ترسیده بودم و سریع از مرد تشکر کردم و رفتم پیش مامانم.
با اینکه خیلی وقت از اون اتفاق میگذره ولی هنوز فکر میکنم کسی هی داره نگاهم میکنه یا یک دفعه سایه ای از جلوی چشمم رد میشه یا یکبار رفته بودم حموم که وان داخل حموم تکون خورد.
چند شب پیش هم احساس کردم کسی داره لمسم میکنه.
این اتفاق رو هیچوقت به خانواده ام نگفتم و نمیدونم این اتفاق ها به اون موجود ربط داره یا نه چون تنها کسی که اون موجود رو میدید من بودم
لایک کنید برسه به دست مایا جون
به شدت جالب و ساختگی
همشون واقعی ان متاسفانه😢 امیدوارم هیچوقت تجربه اش نکنی
داستان سمیه وشاهرخ و تعریف میکنی 😘😘😘
وقتی منم محمود آبادیمو برگام ریخت:
دمتگرم مایا عالی بود ❤
اره مقصد نهایی خیلی باحاله مخصوصاً 1
مایا تو رو جان جدت جان عزیزت چت ترسناک بزارررر😂😂😢😢
داستان فرشته نجات خیلی خوب بود
عالی
من توی مراسم زار حضور داشتم یک سری روح سر گردان در جزیره هرمز هست که بعضی وقتا از ادمای جزیره رو تسخیر میکنن و از اون ادم درخواست خون میکنن این مراسم از خیلی وقت پیش میاد که در افریقا هم همچین چیزی هست و از قدیما به هرمز هم رسیده ما تو جزیره شیش نفر داریم ب اسم مامان زار و بابا زار که اینا به طرف کمک میکنن که روح از بدنش خارج شه توی مراسم کسی که تسخیر شده رو اول با پارچه میپوشونن بعد که پارچه رو برمیدارن مردمک چشم طرف معلوم نیست و باید خون بخوره که معمولا خون گوسفند یا مرغ هست توی مراسم کسی کفشو دمپایی نمیپوشه یا نمیخنده چون ممکنه نفر بعدی خودش باشه
يعني هيچكدومشون نميترسن و همونجا زندگي ميكنن؟؟ من ميخواستم با دخترم برم براي تفريخ ولي از اونجاييكه انرژي خيلي بالايي دارم الان ديگه ميترسم برم
داستان بهار واقعا دردناک بود...روح بهار شاد💔
سخت ترین کار بعد از معدن کار مایا😅😂
عالییی 🔥
مراسم زار معمولا تو فضا بسته انجام میشه و از آتیش استفاده نمیکنن
مایا از این بهتر نمیشههههه
خیلی خاطرات ترسناک دوس دارم😊❤
منتظر پارت ۱۷ هستیم😂❤😊
بسم الله بسم الله توبه😂😂😂
عالی بود مایا دمت گرم 💕 همینطور ادامه بده
مایا جون در مورد جاهای ترسناک هر شهر کشورمون ک واقعا تعدادشون زیاد هم هست اگ میشه ویدیوشو درست کن منظورم بیشتر شهرهای ایران و همراه با خاطرات ترسناکشون ...ممنونم دختر زیبا❤
ادم میاد دو دقه ویدیو ببینه مایا با حرفات میرینی تو فاز و حس و حال ادم همش به زور میخای داستانای که میفرستن توجیح کنی بگی نه جن وجود نداره اون حتما یه اتفاق دیگه بوده این اصلا توهین به فرستنده داستانه یعنی تو از اون بیشتر میفهمی خب حتما مشکل براش پیش اومده به وضوح یه چیزیو دیده یا از دیدن یه چیزی ترسیده یا فشار بهش اومده که واست داستانش فرستاده دیگه تو بزور بیا بگو اون همسایتونه شبا دیدت میزنه یا حتما ففلان روز خواب بودی یا چشمت اشتباه دیده اعتقاد نداری نگو مجبور که نیستی
مایا لطفاً از این ویدئو ها زیاد بزار❤❤
عالییی ناموصن بیشتر باش و زود زود بزاررر❤❤❤❤
جن عاشق خيلی خيلی ترسناک بود😮😮😮
مایای عزیزم خیلی زیبا هستی و دوست داشتنی آرزوی موفقیت دارم برات ❤
وقتی خاطرهای که تعریف میشه مال شهر توعه:💀
40:57 کل ایران رو جن گرفته 😂
مایا من الان خاطرات خیلی فرستادم و اونو دوبار گفتم و اگه خواستی خاطره خالم بهت بگم چون ما خیلی از این جن ها داخل خانواده داشتیم و حتا بابا که با جن ها بازی میکرده
19:40 شاید منظورش برادران مرگ scp که در واقعیت هم هستند باشن
سلام مایا چون لطفاً این خاطره ترسناک رو حتما بزار مرسی.
سلام مایا چون این خاطره ترسناکی که دارم واست تعریف میکنم بر میگرده به ۲ سال پیش منو دوستم رفتین به یه مسافرت وقتی که رسیدیم به باغ اونجا امنیت خیلی بالا بود و داخل همین چند سال دزد پیدا نشده منو دوستم اول روزی که اونجا رسیدیم دیدیم یه آشپز خونه خیلی خیلی قدیمی هستش زیاد توجه نکردیم و رفتیم دنبال کار های که داشتیم شب که شد صدای خیلی عجیبی نیومد مثلا ساعت ۳ شب صدای سلام یا حیق میومد منو دوستم زیاد اهمیت ندادیم وقتی که صبح شد توری آشپز خونه کنی خون ریخته بود بعد و منو دوستم خیلی ترسیدم و به رییس اون محله گفتیم ولی رییس محله کلا اهمیت نداد وقتی ساعت 6 بعد از ظهر شد دوستم گفت من برم دست شویی الان میاد نیم ساعت گذشت ولی دوستم از دستشویی نیومد من یکم نگران شدم و رفتم سمت دستشویی دیدم که دوباره کلی خون ریخته و صدای جیق دوستم میاد من بدو بدو رفتم توی دست شویی و دیدیم دوستم روی زمین دراز کشنده و داره و یه ورد میخونه سریع دوستم رو از زمین بلند کردم و دوستم سریع گفت مجبورم کردن کمک کن منم سریع ماشین رو روشن کردم رو از اون محله خارج شدم
اینا که ترسناک نیست وقتی یادم میاد که قراره کارنامه بگیرم از همه اینا ترسناک تره😅
راجب اون ستایی و ازائیل هم اگه تونستی ویدیو بذار منتظر پارت هزارم خاطرات ترسناک هستم خیلی خوشحالم ک حالت بهتر شده مایا عزیزم
این پارت هم دقیق مثل پارت های دیگه عالی بود...💓🍓
خیلی خوبه ویدیو هات مخصوصا خاطرات ترسناک❤
پارت بعدی خاطرات ترسناک