#داستان_ترسناک محله ما یه محله قدیمیه و پشت یه خیابونه نزدیکای خونمون یه همسایه داریم که یک طرف خونش خرابه بود ولی تازه درستش کردن ما یه همسایه دیگه هم داریم که شنیدم قبل اون ادما و وقتی خونه خرابه بود اونجا زندگی میکرد میگفت که همیشه از اون خونه صداهای عجیبی میومد و به ظاهرش میخورد که خیلی قدیمی باشه همونجوری زندگیشون میگذشت تا اینکه یه روز وقتی خواب بوده احساس خفگی میکنه و همون موقع چشماشو باز میکنه و میبینه که یه موجود ترسناک یا یه جنه که دستای باریک و ترسناکشو انداخته دور گردنشو داره خفش میکنه الان اون جای خرابرو از خونه جدا کردن و کسی نمیدونه هنوز چه اتفاقایی داره توی اونجا میفته هروقت که از اونجا میگذرم هنوزم صداهای مبهمی میاد.... بچه ها لطفا لایک کنید برسه به دست مایا و اینم بگم این داستان بر اساس واقعیته ویرایش:ممنون بابت لایکاتون 💛
با توجه به مطالعه و تجربه ای که من توی ماورا داشتم هیچوقت یه جن نمیتونه یکی رو خفه کنه چون هم از نظر فیزیکی غیر ممکنه و هم اینکه جن ها درواقع یه نوع نیستی ( هستی و نیستی ) به حساب میان و برای ضربه زدن مستقیم فیزیکی باید یه جسم داشته باشن چون بصورت مستقیم به هیچ عنوان نه علمی ممکنه و نه توی ماورا و طبیعه
#داستان_ترسناک این خاطره ای که تعریف میکنم بر میگرده به چندین سال قبل ما تو یه خونه ی ویلایی زندگی میکردیم یک روز مادر پدرم چند روزه به سفر رفتم خواهرمم که تو دانشگاه بود برای همین هم من توخونه تنها موندم. ومادر و پدرم از خونه خارج شدن هی فکر میکردم که قراره به من کلی خوش بگذره ولی این اتقاق نیفتاد. صبح که مادر و پدرم رفته بودن تا بعد از ظهر به من خیلی خوش گذشت، ولی وقتی که شب شد بد ترین خاطره ی زندگیم شد. شب بودرو مبل نشسته بودن و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که ناگهان همه ی برق ها رفت وحشت کردم چون حتی گوشیم هم شارژ نداشت، خلاصه با کلی بدبختی خودموآروم کردم و رفتم یه گوشه نشستم و منتظر شودم تا برق ها بیاد، یبا ۲ساعتی شده بود که برقا نیومدن من هم که حوصلم سر رفته بود، حتی نمیتونستم به گوشی هم نگاه کنم چون شارژش تموم میشد و اوضاع بد تر هم میشود. تقریبا ساعت داشت ۱۱ میشود که یه صدای خیلی بلند از آشپزخونه اومد خیلی ترسیدم چون ما سگ وگربه هم نداشتیم که چیزیرو پایین بندازن اینقدرترسیده بودم که شروع کردم به گریه کردن زنگ زدم به مامانم ولی گوشیرو بر نداشت برای همون رفتمتو تو حیاطمون نشستم و یک دفعه یه سایه ی خیلی بزرگ توی خونمون دیدم و داشتم از خونمون فرار میکردم که برقا اومد برای همون من یکم آروم شدم ولی به خونمون بر نگشتم من یه دوست صمیمی داشتمرفتم تو خونشون خوابیدم و صبح هم به خونمون بر گشتم و این خاطره ی بد رو هنوز تو یاد دارم بچه ها لطفا لایک کنید که به دست مایا برسه❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
دختر تو عالی هستی واقعا یکی از حرفه ای ترین ها تو سبک ترسناک هستی و طوری که حرب میزنی و تعریف میکنی آدم دوست داره تا اخر ویدیو رو نگاه کنه ❤❤❤❤❤❤🫂🫂🫂🫂🫂🫂
اینم مصداق اینکه گفتم فقط بخاطر ارایشت و رژ قرمزت نگات میکنن اگه خودت باشی بدون این جینگولک بازی ها هیچکس نگاه نمیکنه مگه چکار میکنه میشینه از روی پیام ها میخونه متاسفم برای ملت که پسرا فقط دنبال چشم چرونی و دخترا دنبال مدل برای ارایش غلیظ هستن له نظرم محتوا و سبکت رو عوض کن و همون میکاپ بذار سنگین تره . بیچاره پسرا خودشون رو پاره میکنن میرن جیتجوی خطرناک جونشون رو به خطر میندازن ، اما بعد چندسال میبینی فقط چند هزار مشترک دارن اما امثال ایشون با سواستفاده از جنسیت و ارایش کردن که کلا تو تصویر صورت ایشون هست در عرض مدت کوتاه چند صدهزار مشترک داره اینم میزان فرهنگ ملت رو نشون میده دنبال محتوای مفید نیستن فقط دنبال خوس گذرونی و سرگرمی ان
فرهاد هستم 17 ساله از استان خوزستان رشتم برق و هست و بسیار بچه درسخون و با ادبی هستم زیاد سرتون رو درد نمیارم و میرم رو اصل مطلب داستان بر میگرده به دوسال پیش وقتی پسری 15 ساله بودم اون زمان زیاد به جن و اجنه و ماورا اعتقاد نداشتم حتی بعضیا رو هم مسخره میکردم رو این داستان تا اینکه گذشت یک شب با بچه ها رفته بودیم بیرون و مافیا بازی میکردیم از طرفی به مون سنگ پرتاب میشد که من برگشتم و گفتم کدوم ادم بی همه چیز و بی پدر مادر که دارم سنگ پرتاب میکنه که سنگ انداختن قطع شد ما هم به خیال خودمون تمام شده اما اینجور نبود جایی که ما بودیم یه پارک متروکه بود تقریبا و قبلا یه شهر بازی اونجا بود و یه چرخه فلک بسیار عظیم اونجا داره بعد 30 دقیقه یکی از کابین های بالایی شروع کرد به تکون خوردن که همه فکر کردم باده اما بعد که دقت کردیم دیدیم درختای اونجا تکون نمی خورن و فقط همون یکی یکی از دوستام فیلم گرفت از این موضوع و همه ترسیده بودن جز من که اعتقادی نداشتم من برای اینکه خیال همه رو راحت کنم گفتم میرم اونجا که شما خیالتون راحت بشه اما همه میگفتن نرو اما کاشکی گوش میدادم کاشکی پام میشکست و نمی رفتم... وقتی رفتم اونجا همه چیز ارام بود تا به سمت چرخه فلک رفتم دوباره سنگ اندازی شروع شد. و من فکر کردم یکی از دوستان هست و برگشتم و گفتم اذیت نکن بیا بیرون که دیدم خبری نشد که عصبی شدم و گفتم بی همه کس فلان فلان شده. بیا بیرون که دیدم قطع شد بعد که خاستم برم دوباره سنگ اندازی اغاز شد که برگشتم که برم پشت اون درخت کاشکی نمی رفتم کاشک داشتم میرفتم که صدایی تو ذهنم گفت نرو اما گوش ندادم و رفتم ؛ رفتم اما خبری نبود تا خاستم برگردم موجودی با دو پای همانند اسب و سری مثل ادم با شاخ بز و 4متر قد اونجا ظاهر شد با اینکه من قدم خود 180هست و نسبتا بلندم اما تا زانو اون موجود نمی شدم توان حرکت داد و یا هیچ چیزی رو نداشتم به هزار جور دغدغه گفتم چی میخای از جونمون که گفت شما باعث اذیت و ازار من و خوانوادع من شدید شما یکی از بچه ها منو سوزوندید اسم یکی از بچه ها رو گفت ؛ گفت اون شخص با پرت کردن ته سیگار به سمت یکی از درختا باعث شده یکی از بچه های من که درحال گذر بوده بسوزه که بعد جمله ای گفت که مو به تنم سیخ شد گفت توهم با فحش به ما باعث اذیت و ازار شدی که گفتم تو دلم گفتم بسم الله رحمان رحیم که با جیغی غیب شد هرجود بود خودمو رسوندم پیش بچه ها رنگ روی منو دیدن گفتن چی شده که من لکنت زبون گرفته بودم هرجودی بود اون شب سپری شد دیگه خبری نشد تا هفته ایندش که رفته بودیم بیرون و اومدم که بخابم که دوباره همون موجود رو دیدم که چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و همه دور ورمن پرسیدم چیشده گفتن تو 6 روزه بیهوشی همه جا میدیدمش حتی تو بیمارستان درحدی که اطرافیانم میگن یه لحضه نمیذاشتی سرم بمونه تو دستت گذشت تا مرخص شدم شب که رفتم خونه خاستم بخابم تو خاب دیدم موجودی عظیم اونجاس که تو مکانی مثل انباری هستیم دست پای من بسته بود و اون داشت رو تن و بدن من خنج میزد این داستانا ادامه داشت تا همیت هفته پیش که با یه دعا نویس اشنا شدم خونش تو شمال تو روستای قدیمی بود داشتیم میرفتیم که دوباره اون موجود رو دیدم که گفت اگر بری اونجا میکشمت هرجور. بود رفتیم اونجا پیر مردی مهربون بود خیلی بوی خوبی میومد رفتم اونجا انگار روحم ازاد شد انگار دنیا سبک شده بودم تا منو دید گفت میدونم بهت چی گذشته چیزی نگو من که اعتقادی به این چیزا نداشتم ببین چی اتفاقی برام افتادع بود گفت تا با این کار باعث ازار و اذیت پادشاه یکی از قبایل اجنه کافر شدی ... که با وردی اون رو احضار کرد همون موجود بود اون دوتا با زبونی که نمی فهمیدم مشغول جر بحث شدن که من بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم گفتم چی شد گفت تمام شده. گفتم تمام؟ گفت تمام یه گردبند بهم داد و یه دعا که گفت تو اب یکی رو حل کن و بخور و یکی رو بکن دستت و هیچوقت در نیار و دیگه اتفاقی نیفتاد. اگر میخاید میتونم جای خنج روی دستم و بدنم بفرستم اگر اشتباهی داشت معذرت میخام❤️ #داستان ترسناک
سلام مهتا خانوم خسته نباشی. میخواستم یه داستان ترسناک که واسه خودم پیش اومده رو بهت بگم شاید داستانم شایستگی اینو داشته باشه که واسه ویدئوهات انتخابش کنی. من الان ۱۵ سالمه این اتفاق مال تقریبا چهارسال پیشه. قبل از اینکه اون اتفاق های شوم توی خونمون بیوفته مامانم به من و خواهرم گفته بود که وقتی بچه بوده با همسن و سالاش روح احضار میکردن! اون میگفت که توی یک ورقه ی کاغذ حروف الفبا رو مینوشتن بعد پایینش بله و خیر مینوشتن و یه نعلبکی میذاشتن روش و همشون انگشتاشونو میذاشتن روی این نعلبکی و بعدش روح یکی از عزیزانشون رو احضار میکردن. مامانم گفت اینکار زیاد واسشون جواب نمیداده اما خب من و خواهرم تصمیم گرفتیم این کارو انجام بدیم و همونطور که مامانم گفته بود یه ورقه کاغذ برداشتیم تمام حروف الفبارو بنویسیم داخلش و پایین کاغذ بله و خیر نوشتیم دستمونو روی یک نعلبکی گذاشتیم و احضار رو شروع کردیم. البته اینم بگم که ما احضار رو داخل اتاق خودمون یعنی من و خواهرم انجام دادیم. یک میز کوچیک وسط اتاق گذاشتیم و اتاقمون اینجوری بود که کنارش جای دیوار یه تخت دو طبقه ای داشتیم. خلاصه اینکه چندبار اسم مادربزرگم که تازه فوت کرده بود رو به زبون آوردیم و ازش پرسیدیم که آیا میخواد باهامون صحبت کنه یانه. اما روز های اول هیچ جوابی نشنیدیم و هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاد. البته فقط روزهای اول!!!! وقتی که دیدیم اتفاقی نیوفتاد دیگه بیخیالش شدیم اما بعد از چند وقت شروع کردیم به تجربه کردن اتفاقات وحشتناک داخل خونمون. شبا که میخواستیم بخوابیم انگار یکی روی تختمون مینشست. از توی اتاقمون صدای مچاله کردن بطری یه بار مصرف میومد! حتی بعضی وقتا خواهرم از کنار ویترین جایی که میخوابید رد شدن یه سایه سیاه رو میدید که به سرعت ناپدید میشد! اینم بگم ما یه تنگ ماهی داشتیم اون موقع که یه ماهی داخلش بود. بعضی اوقات من میرفتم با ناخن انگشتم تق تق میزدم به شیشه تونگ و با ماهی که داشتیم صحبت میکردم. و جالب اینجاست شبها همون صدای زدن با انگشت روی تونگ میومد و مامانم منو صدا میزد که چرا نصف شب دارم اینگارو میکنم میگفت فکر کردم تو داری به تونگ ماهی ضربه میزنی اما من داخل اتاق خواب بودم..! حتی یه بار بابام موقعی که میخواست بخوابه یه سایه دید که از داخل اتاق وارد شد و انگار وقتی فهمید بابام دیدتش دوباره از لولای در رفت داخل اتاق مت و خواهرم! بابام که از ترس داشت سکته میکرد آروم آروم و با ترس مامانمو صدا میزد و لیدارش کرد تا قضیه رو براش تعریف کنه. خلاصه اینکه صداهای خونمون خیلی زیاد شده بود دیگه آسی شده بودیم تا اینکه یه روز تخت های دو طبقه ای که توی اتاقمون بود رو جمع کردیم و اونارو فروختیم. شاید باورت نشه به محض اینکه تختارو فروختیم دیگه خبری از اون صداها و چیزای ترسناکی که میدیدم نشد... انگار با اون احضاری که کرده بودیم تختامون تسخیر شده بودن. بذارین بهتون توصیه کنم که خواهش میکنم با این چیزا شوخی نکنین هرگز دست به اینکارا نزنین چون برگشتن ازشون واقعا غیر ممکنه این داستانو گفتم تا ازش درس بگیرین و بدونین که اگه میخواین روحی از عزیزانتون رو احضار کنین در واقع چیزی که احضار میشه روح اونا نیست بلکه ممکنه شیاطین و موجودات خیلی بدتر وارد زندگیتون بشن و زندگی رو براتون به یک کابوس تبدیل کنن. ببخشید که داستانم طولانی شد همش واقعی بود و با چشم و گوشای خودمون حسش میکردیم امیدوارم که باور کنین و اینکه ممنون میشم این کامنت رو لایک کنین تا مایاجون ببینه اگه از نظرتون جالب بود. دوستتون دارم خدانگه دار..
دقت کردید خاطرات داستان ترسناک خیلی بیشتر طرفدار داره و ویوش اینا بالاتر از بقیس،ولی مایا خيلی اصرار داره اینو کمتر بسازه😐واقعا چرا؟با ما لج کردی یا خودت😭😂😂😂
سلام مایا میخواستم یک خاطره ترسناک بگم توی پارت ۱۸ بزار یک شب میخواستیم بریم پارک جنگلی از اون جایی که شنیده بودم هیچ وقت توی کلبش نباید بری من مشهد زندگی میکنم وقتی که تقریبا ساعت ۶ و۷ شب بود وسایل جمع کردیم و رفتیم توی پارک جنگلی چادر زدیم اما با یک صحنه ترسناک مواجه شدم که نباید هیچ وقت میشدم چون من فبیا از جن و چیزای ترسناک دارم و نفس تنگه میگیرم دیدم که یک چیز ترسناک از جلوم رد شد جدی نگرفتم چند دقیقه بعد دوباره از جلوم رد شد وقتی چند ساعت توی پارک بودیم به خونه برگشتم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم شب بود وقتی گیج خواب شدم متوجه شدم که یک بختک روم افتاده و اصلا نمیزاره تکون بخورم و فهمیدم همون موحود سیاهی که از جلوم رد شد بختک بود چند تا سوره گقتم و از بین رفت از اون شب به بعد همیشه کنار پدرو مادرم میخوابیدم و خیلی این شب شب ترسناکی بود
خیلی خیلی از این ویدیو ها بزار چون دیگه اصلن ب ویدیوهای دیگه علاقه ندارم کارهای خونه هم انجام میدم راحت تر هستم، هن گوش می کنم هم کار می کنم، خیلی ممنون
ینی جوری بهت اعتیاد پیدا کردم تا یکم از تایم ویدئو گذاشتنت ک میگذره بدن درد میگیرم اما همین ک نوتیف مایا جون میاد دوباره (ب اصطلاح معتادا) نعشه میشم❤عشقی دوست جونی😂😂😂
مایا جون واقعا ترسناک بود مرسی . از همه وحشتناک تر اون سیل مشهد بود که خودمم متوجه اش شدم و واقعا ترسناک بود . من خودمم یه جورایی سنگینی اینها رو حس میکنم و توی این تیکه فیلم سنگینیشو احساس کردم
مایا تو علاوه بر اینکه بهترینی ، تو این ویدیوت❤ هم مثل ویدیو های دیگت خیلی خوشگل و فوق العاده شدی ، تو بهترینی دختر ، روز های خوبی رو همیشه سپری کنی زیبارو
38:31 جریان این ویلارو خیلی پیش توی توییتر خوندم و برام جالب بود...این ویلا بین محلی های اون منطقه ی جورایی معروفه و داستان های عجیبی پشتش هست و یکی از اون داستان ها اینکه تعدادی از محلی ها اعتقاد دارن که موجودات ماورایی ساختنش مثلا بخاطر حالت نامتقارن و عجیبش...ولی یکی دیگه از داستان های پشت این ویلا یکم مرمزتر و عجیب تره خیلی از مردماونجا اعتقاد دارن که خیلی وقت تر چندین شخص متوجه شدن ی گنج عظیمی زیر خاک اون منطقه هست و چون زمان قدیم بودهه قانونا این حرفا بین مردم پخش میشده و از ی جایی سخت میشدهه یکی حرفشو پس بگیره بخاطر هم اون افراد برای اینکه بتونن اون گنج رو بیرون بکشن و شخصی دسترسی به این منابع عظیم نداشته باشه تمام تلاششون رو میکنن که ی ویلا یا عملا ی خرابه بسازن تا کسی از ماهیت کارشون خبر نداشته باشه و بخاطر سرعت کار اصلا اهمیتی به مهندسی سازه ندادن، بخاطر همین مدل خونه ی جورایی عجیبه...ولی از لحاظ حس و حال و انرژی خونه بخواییم کلی بهش فکر میکنیم وقتی جایی پر از حس های منفی، ترس های ناشی از محلی های اون منطقه از این (ویلا یا شایدم خونه) قانونا انرژی خوبی ازش حس نمیشه حتی اگه چیز ماورایی هم نباشه وقتی مردم در مورد ماورایی بودنش حرف میزنن قانونا ی چیزایی بهش جذب میشه یا اگرم جذب نشه بخاطر حس منفی که مردم به منطقه میدن قانونا کسی بد از دیدنش حس خوبی ازش نمیگیره. #داستان_ترسناک
مایااا دوست جونی من! ۱_ استایل فوق العاده اس!! ماشاالله خیلی خوشگل شدی❤ ۲_ خیلی خاطرات ترسناک رو دوست دارم و ویدئو هات عالی هستن از عالی بودن که نه بی نظیره❤🎉 ۳_ تو رو جون هر کی دوستش داری ببشتر خاطرت ترسناک بذار❤
34:15 خب این دوستمون فازش چیه داستانو نصفه گفته؟ مگه فیلمه با پایان باز ولش کردی 😭😅 ناموسن یا داستاناتونو کامل بفرستین یا اصن نفرستین ، مسخره بازی در نیارین😢
سلام مایا جان من کلاردشتی هستم، جریان این خونه اینه که یه معمار هنرمند ساختتش تو یه شبم ساخته نشده اکیپشون تو زمین اونجا رد گنج زده بودن و رو این حساب خونه رو میساختن بابت اینکه کسی نفهمه درحالی که داخلشو داشتن میکندن بابت گنج، شیروونی های کلاردشتم حلبیه و داخلش یه حیوونی زندگی میکنه به اسم سمور، که تخم مرغ میدزده و زیر شیروونی ها قایم میکنه و وزنش زیاده حلبم نازکه وقتی میدوئه صدای زیادی ایجاد میشه ما همیشه میشنویم تخم مرغای سالم و پوست تخم مرغ و لنگه دمپایی مردم یه عالم هست زیر 😂شیروونیامون
سلام مایا،امیدوارم کامنتم و بخونی در مورد این پرنده ها ومخصوصا پرنده های وکبوترهای ابلق باید بگم که بله درسته میگن اگر خونه ای جنی و روح داره اگر کبوتر یا پرنده بیارید جن ها وروح ها ازاون خونه میرن ویا اگرم نرن دیگه ادیتتون نمی کنن،خونه ی مامان من همین طوره یعنی همش اتفاق های عجیب غریب و وحشتناک می افتاد که حتی چندتاش و خودم با چشم خودم دیدم که اگر دوست داشته باشی برات تعریف میکنم خلاصه،ازوقتی بابام تو خونه کبوتر آوردن اون اتفاق های ترسناک خداروشکر ازبین رفته من خاطره ی ترسناک زیاد دارم مایا اونم همش واقعی اگه خواستی بگو تعریف میکنم چون مطمئنن خیلی خوشت میاد چون باورنکردنی ببخشید کامنتم طولانی شود موفق باشی✨️🙏❤️
@@ida3607 یکی از اتفاق های واقعا ترسناکی که تو خونه ی مامانم برای من اتفاق افتاده اینکه خونه ی مامانم چون تو ی کوچه ی دراز وعقب نشینی و قدیمی من همیشه مخصوصا اون اوایل که تازه به این خونه اسباب کشی کرده بودند نت اونجا ضعیف یعنی تو خونه ضعیف وقتی میری تو حیاط و بالای پشت بام خونه نت خیلی خوب میشه یعنی پایین تونه نت H ولی بالای پشت بام خونه ی مامانم نت میشه4G بعد یک شب که من رفته بود تو حیاط که نت بهتر آنتن بده برای درسام گفتم بزار برم بالای پشت بوم که نت خوب پرسرعت بشه وهمین کارو کردم داشتم ازاله ها میرم بالای پشت بوم چون پشت بوم خونه ی مامانم پله میخوره تا میرسه به پشت بوم بعد همین جوری که میرفتم سرم تو گوشیم بود نگاه می کردم کجا نت خوبه همون جا کارم و انجام بدم بعد یکدفعگی نگام افتاد به بالای پشت بوم کناره انباری چون پشت بوممون انباری داره،یک انباری خیلی خیلی قدیمی که باز سقف اون انباری با چوپ خلاصه دیدم کناره انباری تو تاریکی چون پشت بوممون چراغ نداره اصلا یک پیرزن با موهای بلند مشکی انگار رو دوتا پاهاش نشسته ی لباس گشاد هم تنش بود چون باد میخورد به لباسش خیلی تو تنش تکان میخورد خلاصه داشت من و نگاه می کرد تو اون تاریکی قشنگ دیدم به خدا دیدم میدونم باورتون نمیشه ولی عین حقیقت بعد هم این صحنرو دیدم ی جیغ بنفش زدم بدوبدو پله هارو دوتا یکی اومدم پایین فقط نمیدونم چطوری ۱۶ ۱۷ تا پله رو اومدم پایین خلاصه همین جوری که داشتم میومدم پایین پشت سرمم نگاه می کردم که یکدفعگی اون پیرزن یا موجود عجیب غریب که شاید من شبیه پیرزن میدیدمش نیاد دنبالم که خداروشکر نیومد وقتی اومدم پایین به مامان بابام گفتم چی دیدم بابام که اول باور نکرد ولی گوشیشون برداشتن چراغ قوش و روشن کردن رفتن بالا تو انباری وهمه جارم گشتن ولی هیچی نبود خلاصه نمیدونم اون چی بود جن بود یا روح بود یا هرچیز دیگه ولی من با چشم خودمم دیدم خلاصه این یکی از وحشتناک ترین تجربه های من تو خونه ی مامانم اگه خواستین بازم دارم ازاین جور خاطره ها،بگید اگر خوشتون اومد تعریف میکنم ببخشید اگر طولانی شود✨️🙏🥹🫢🤗
مایا چرا پارت های بیشتری درست نمیکنی از خاطرات ترسناک !!!!؟ وقتی اینهمه طرفدار داره !!؟ شما هم که همیشه میگی کلی خاطرات برات ارسال میشه که فرصت نمیکنی بخونی !؟ خوب کلا برنامه های چنل رو اختصاص بده به این محتواهای واقعی و ترسناک ....این یک پیشنهاد بود که امیدوارم لایک بشه تا ببینیدش ❤❤
نه دیگه اونجوری تکراری میشه و درسته همه طرفدارشیم ولی اینکه دیر ب دیر میزاره اشتیاقشو بیشتر میکنه بقیه ویدیوهام سرجای خودش، موضوعاتشون عالیه همین منوال ادامه بده فقط یکم بیشترش کنه بهتره 😊
سلام من ریحانه هستم و این داستان راجع به مدرسه ای هست که امسال یعنی کلاس هفتم توش درس خوندم .من و دوتا از دوستام به اسم تینا و نیایش خیلی توی زمینه های مختلف باهم هم نظر هستیم و سلایق به شدت شبیه به همی داریم.زنگ ورزش بود و چون بازی آزاد بود ما نشستیم روی نیمکت و شروع به حرف زدن کردیم . من و دوستام توی زمینه های مختلف باهم فعالیت می کردیم از جمله نویسندگی اما چون هممون ژانر ترسناک دوست داریم راجع به چیز های ترسناک می نویسیم.دوستام به من یه چالش دادن و گفتن توی ۵ ثانیه یه داستان ترسناک راجع به مدرسمون بساز .شروع کردم گفتن داستانی که ساختم .هوا ابری بود و باد می وزید .فضای ترسناکی شده بود.من یه پشنهاد دادم که کاش هیچوقت این کارو نمی کردم.گفتم:بچه ها من راجع به احضار روح شنیدم اگه بخواین می تونیم با هم یه امتحانی بکنیم.بچه ها قبول کردن.به سمت حیاط پشتی رفتیم.اونجا اینطوریه که کاملا با نرده حفاظت شده پس نمیشد بریم داخلش . قفلش زنگ زده بود و می شد اون رو باز کنیم اما هیچکدوم جرئت رفتن به اونجا رو نداشتیم .گفتیم برای اینکه یه احضار که هممون بلد باشیم رو انجام بدیم تصمیم گرفتیم چارلی رو احضار کنیم.شروع کردیم و دقیقا وقتی که شروع کردیم همه جا در سکوت وحشتناکی فرو رفت و حس سرما تمام وجودمون رو در بر گرفت.احضار رو اینطوری شروع کردیم:چارلی میشه بازی کنیم؟ در کسری از ثانیه مداد با تمام سرعت به سمت آره حرکت کرد و ما چون اصلا تا بحال این کارو نکرده بودیم جیغ زدیم و فرار کردیم حتی برنگشتیم وسایلا رو برداریم اما می دونستیم که باید دروازه رو ببندیم تا بازی تموم بشه .این بار با شجاعت بیشتر نشستیم و تصمیم گرفیتم سوال بپرسیم ازش پرسیده بودیم می تونی نشونه ای به ما بدی ؟ که همون لحظه صدای شکستن یه چیزی از اون طرف حیاط پشتی اومد .با تمام سرعت به اون طرف حیاط دویدیم و از همکلاسی هامون پرسیدیم که صدای شکستن رو شنیدید؟ و اونا گفتن آره .ما خیالاتی نشده بودیم! دروازه رو بستیم و رفتیم سر کلاس.الان حدود ۲ ما می گذره اما ما به احضار اعتیاد پیدا کرده بودیم انگار نمی تونستیم ولش کنیم.نه فقط چارلی بلکه تمام احضار روح هارو تست کردیم و هر بار چیز جدیدی پیدا می کردیم اون رو هم انجام می دادیم. اما نکته ی مهم قضیه اینجاست که ما اون طرف حیاط پشتی،وسط حیاط،داخل آلاچیق،تو ی کلاس و هرجایی که سعی کردیم احضار کنیم نمی شد.انگار فقط حیاط پشتی جواب میده!دیگه واقعا برامون عادی شده بود.چند وقت پیش که زنگ آخر دوباره مشغول احضار روح بودیم . برای اولین بار سوالی که نباید می پرسیدیم رو پرسیدیم.آیا تو میخوای مارو بکشی؟این بار خیلی سریع جواب روح بله بود و ما وحشت کردیم زنگ خورده بود و نتونستیم دروازه رو ببندیم و تصمیم گرفتیم شنبه احضار رو تموم کنیم.ناغافل از اینکه اشتباه بزرگی کردیم .ما هرکدوم یه بخش از وسایل احضار رو به خونمون بردیم .نیایش خواب های عجیبی می دید،تینا سایه های ترسناک و من هم اتفاقاتی که واقعا هیچ توضیحی براشون وجود نداشت .خلاصه شنبه شد و دروازه رو با تلاش زیاد بستیم چون هربار می خواستیم از بازی بیرون بریم روح اجازه نمی داد.با آخرین سوال بالاخره موفق شدیم از بازی خارج بشیم اما من می دونستم وقتی زیاد احضار روح کنی روح ها ممکنه بهت دروغ بگن اما خب خوشحال بودم که بالاخره تموم شد .نیایش از شدت خوشحالی با تمام سرعت دوید و به سمت در رفت.من و تینا وسایل رو جمع کردیم که یک دفعه صدای بسته شدن ،پرت شدن یا کوبیده شدن یه چیزی رو شنیدیم .صداش خیلی بلند بود.فکر کردیم اتفاقیه تا اینکه رسیدیم پیش نیایش.نیایش گفت:بچه ها نمیخوام الکی بترسونمتون اما من دیدم که توپ داخل حیاط پشتی داشت به سمت جلو حرکت می کرد .با ترس و تعجب همه به هم نگاه کردیم و سعی کردیم آروم باشیم.گفتم بچه ها خیالتون راحت بازی تموم شده .کمی جلوتر یه کاغذ افتاد جلوی پامون .بازش کردیم .داخلش با رنگ قرمز نوشته شده بود:نه. #خاطرات_ترسناک
@@afra_23 اگه واقعا بخوای بدونی داستان هنوز ادامه داره و متاسفانه اوضاع خیلی بدتر شده آدمای جدیدی درگیر این داستان شدن که خب اونا دوستامونن و هنوز تمام ماجراها مثل دیدن چیزای عجیب و ترسناک چه وقتی تنهاییم چه وقتی با چند نفر هستیم ادامه داره خلاصه داداش بدبختیا زیاده یه کتاب کامل میشه بخوام همرو توضیح بدم😂
@@maryam.v7118 میدونی چیه تو قطعا حداقل یه فیلم ترسناکو دیدی تو کدوم فیلمی حرف شخصیت های اصلیرو باور کردن؟تقریبا هیچ فیلمی و الان هم هیچ فرقی نداره هرچیزی که از نظر مردم با عقل جور در نمیاد احمقانه به حساب میاد 🙃💔
میا این رو حتما بخوووون #خونه ی مامانبزرگم تو روستاس ما یه شب رفتیم اونجا و تا شب قرار بود بمونیم ، شب آبجیه کوچیکم جا پنجره نشسته بود ( یعنی پنجره بالاسرش بود) منم روبه رو ی، اون بودم مامان بزرگم دعا نویسه و بعضی وقت ها اونهایی که جن زده بودند ، از چانس بد ما اون شب یه دختر ۱۷ ساله اومد اونجا و جن زده بود اومد تو خونه وقتی وارد شد در یکم باز بود میشد چیزی دید من پشتش یه مرد قد بلند با لباس مشکیه بلند و موهای خاکستری دیدم ولی به هیچکی هیچی نگفتم ، آقا مامانبزرگم و اون دختره رفتن اون ور خونه و منو آبجیمم همون جا موندیم اون دختره داشت جیغ و فریاد میزد ماهم داشتیم اونو نگاه میکردیم بعد من یه لحظه رومو این ور کردم و نگاهم به پنجره خورد و همون مردِ رو دیدم و داشت به اون دختره ی جن زده نگاه میکرد و میخندید ،به آبجیم گفتم آبجیم یه جیغ بنفش کشید و اومد اینور (یعنی طرف من) اون جنه روشو به منو آبجیم کرد به ما داشت نگاه میکرد و داشت میخندید مامان بزرگم سریع اومد اونجا ولی تا مامانبزرگم نزدیکه پنجره شد جلو چشم منو آبجیم یهو غیب شد ، مامان بزرگم میگفت توهم زدین ولی اونجا واقعا یه چیزی بود
ممنون بابت خاطرات ترسناک ی انتقاد داشتم شما که موضوع چنلتون اتفاقات ماورایی ، ترسناک و حوادث واقعی از گذشته و مکان های عجیب واسرار امیزه و ... هست. .......... بهتره به کاری که براش وقت میذاری و می پردازی، حداقل باور داشته باشی باور به تجربیات دوستان و ... . ........... نمیگم صد در صد ایمان داشته باش به ماوراء ولی کار درستی نیست همیشه بعد از خوندن خاطرات ترسناک و ... دلیل میاری و میخواهی ثابت کنی شاید چیزی غیر از ماورا بوده. ......... ببخشید ها اما این رفتار یکنواخت شما ،یجورایی توهین به مخاطبانی هست که ایمان دارن و ممکنه یجورایی تجربه هم داشته باشن.
دقیقا موافقم و منم اینو یبار بهش گفتم اما انگار باور نداره خخخ چطوره ک سر خودش نمیاد با این همه سرچ و تحقیقات و جستجویی ک برا ویدیوها میکنه منکه یبار ب داستان یکی از دوستا گفتم چرند نگو همون شبش اومدن سراغم و بهم ثابت شد ک حقیقته 😮😢خاطره اینم تعریف میکنم همینجا باز اگ مایا تعریفش کنه عالی میشه
@@leilykarimi من فک میکنم این رفتارش فقط تظاهره 😏 جدا از تجربه نکردنش🥶😱😱 مگه میشه چندسال وقتت رو بذاری پای ماورا و ... یعنی بین همه ای داستان هاو موضوعاتی که راجبشون تحقیق کرده موردی نبوده که ثابت شده باشه واقعی هست. خیلی از چیزها رو تجربه نمیکنیم ولی باور داریم بهشون. شاید اشتباه میکنم اما فک میکنم 🤔🤔اینجور رفتار میکنه که بگه آدم منطقی هست و با دلیل و منطق جلو میره تا تجربیات و تاریخ
@@somayes-pu2lo منم همین فکرو میکنم، اصلا آدمی ک اعتقاد ب چیزی نداشته باشه نمیره سمتش چه برسه اینکه اونو بعنوان شغل و سرگرمیش قبول کنه، فقط میخاد تظاهر کنه ک باور نداره ب ماورا و اینچیزا و کاملا همه چیو از بعد منطق و عقل بررسی میکنه ولی خداییش این توجیهات و استدلالاش توهین ب شعور مخاطبینه
@@leilykarimi بعله عزیزم توهین به مخاطبین هست مخصوصا کسایی که خاطرات میفرستن 📃📃📃 ی بار داشت خاطرات ترسناک میخوند ،اتفاقی که برای اون خانم افتاده بود ۹۵ درصد میشه گفت واقعا ماورائی بوده و ۵ درصد شاید خستگی طرف بوده و یا ی چرت کوتاه زده و ... اما دلیلی که آورد اینقدر بی پایه و اساس و چرت بود که من به کل آدرنالینم فروکش کرد و حس ترس از بین رفت😔 شاید برای ایشون از دست دادن چند مخاطب همیشگی مهم نباشه😐😐 اما برای من مهمه که وقتمو پای چه چنل و برنامه ای میذارم وخداروشکر توی یوتیوب چنل های ترسناک و ماورائی زیاده 👌👌👌 علاقه زیادی به فیلم های ترسناک ،داستان های ترسناک و پروندهای جنایی دارم که کانال های خوبی هم تو این مورد هست👻👹👿 آرمین هم خاطرات ترسناک میذاره واقعا هم صدای خاص و خوبی داره🌺🌺 که هیجان داستان رو بیشتر میکنه و اتفاقات ماورائی رو هم انکار نمیکنه🏵🏵🏵
@@somayes-pu2loدرست میگی سمیه جان با این رفتارش ک حس ترسو از ادم میگیره و گاهی شاید دو گانگی برات بوحود بیاد ک حالا واقعی بوده نبوده اون حسی ک اولش داری، عوض بشه منم خوشم نمیاد و بقول خودت چنل های زیادی هس ولی خب مایا هم یجور خاصیه موضوعاتش و لحن تعریف کردنش فقط همین موردم ک کمی درست بشه عالی میشه و یکی دیگه اینکه گاهی خیلی خلاصه میکنه و هیچ طبع شوخی ای نداره ک بنظر من شاید اخلاقش همینجوری باشه، بهرحال اگ ب ما مخاطبینش احترام قائله باید هر از گاهی کامنتا رو بخونه و ی جوابی بده و بگه حداقل دلیل این کاراش چیه اونموقع ادم حس نمیکنه انقد براش بی ارزشه.
خیلی از ویدیوت لذت بردم مایا❤ ما چالوسی هستیم و روستامونم کلاردشته درمورد اون کلبه وحشت کلاردشت باید بگم که یه نفر اونجا گنج پیدا کرده و یه خونه ترسناک درست کرده تا کسی جرئت نکنه بره داخلش محلیای اونجا میگن دیدن که چند نفر دارن میسازنش و تو سه روز تمومش کردن
@@Setare1219 هوا سبکه تو کلاردشت اصلاااا یک درصدم مثل چالوس مرطوب و شرجی نیست که بخواد سنگین باشه ما که اونجا زندگی نمیکنیم خونه پدربزرگمه ولی هروقت میریم کلاردشت حس خوب میگیریم حتی واسه زندگی عالیه و اینکه نه خیلی از دریا دوره نه خیلی نزدیکه
واقعا این خاطرههایی که جن پری نداره خیلی جذابتره و درمورد اون خونه کلاردشت اتفاقا یه بار سعیدوالکورر با دوستاش رفته بود اونجا اتفاقا یه ولاگ هم گرفت اما چیز خاصی پیدا نکردند
#خاطره_ترسناک_من #خانه_ی_قبلی سلام مایا من طاها هستم من ی خاطره ای دارم مال خونه قبلیمونه من خونه قبلیمون دقیقا نزدیکی 3 یا 4 سالم بود که ی جورایی بچه بودم شب بود و وقت خوابیدن بود و دیگه مامان بابام هم خواب بودن با خواهرم من خوایم نبرد و از جای خودم پا شدم و ی کامپیوتر هم داشتیم ... یکم چرخیدم تو اتاق و تا چشمم خورد به صندلی کامپیوترم دیدم ی روح سفیدی که قیافه اش مثل قیافه بابام بود رو صندلی کامپیوترم نشسته بود و بابام هم ی گوشی اپل 5 s داشت و اون هم سفید بود و تا گوشی رو گذاشت روی میز صندلی یهو ناپدید شد و گوشی هم ناپدید شد منم مامانم رو بیدار کردم و قضیه رو گفتم و مامانم گفت :« خب ، بیا پیش من بخواب اگه میترسی .» و منم خوابیدم و فردا صبح مامانم به بابام گفت و ی جوری قضیه رو از ذهنم پاک کردن ولی هنوز یادم نرفته و الکی پیش مامان و بابام ضایع نکردم و به خواهرم گفتم و دوباره به خواهرم گفتم نگو به مامان بابا و نگفت و از اون موقع به بعد دیگه به هیچکس نگفتم ولی مایا به تو میگم چون به تو اعتماد دارم ❤❤❤
سلام مایا از قدیم داخل فرهنگ استان ما میگفتن اگر کبوتر رو آوردید جایی که زندگیی میکنید یا حتی اونجا محل کار باشه، آمد یا نیامد داره یعنی اینکه ممکنه فردی از عضو اون خونه یا محل کار بمیره ،دیگه مثل قبل با صفا نباشه و جو خونه سنگین باشه ...اما اگر کبوتر خودش بیاد جایی که زندگی میکنید و با شما زندگی کنه نشونه خوبیه و بدلیل اینکه بهش محل زندگی دادید، خدا اکثر اتفاقات بدی که قرار بود بیفته رو از اونجا دور میکنه
سلام مایا من یک ساله که تورو دنبال میکنم اما من کامنت نمینویسم شید این آخرین کامنت من باشه من بلوچم وا ازته قلبم ممنونم باریه ما زامت میکشی وا ممنونم که استی❤❤❤❤❤❤😊😊😊😊😊
سلام مایا جان تو خوبی مهربون مرسی که زحمت میکشی ویدئو تهیه میکنی برام بسیار عزیز هستی❤ میخواستم بگم بچهها این چیزها وجود دارند ولی تا اونجایی که من دستگیر شده ما آدمها بهتره که از ارتباط با غیر همنوع خودمون بپرهیزیم تا اونجایی که میشه بهتره کنار همدیگه باشیم و با هم مهربونی کنیم و به همدیگه عشق بورزیم راه نجات فقط مهربونی محبت و با هم بودن و عشق تا میتونید به سمت روشنی پیش برید و درون و بیرونتون رو پاک و پاکیزه نگه دارید در پایان باز هم فقط عشق و مهربونی چاره این کارهاست❤❤❤❤
#خاطرات ترسناک:من وقتی ۱۶ سالم بود خونه مادربزرگم رفتم حموم داداشمم بچه بود منتظر بود من بیام بیرون بعد اون بره،جز ما کسی تو خونه نبود و خونه هم خیلی قدیمی بود ،داداشم ترسید گفت آبجی من میترسم زود بیا،منم گفتم ترس واسه چی،گفت اینجا جن داره،گفتم برو بابا جن چیه وجود ندارع،همین و که گفتم انگار یکی با دستاش گلوم و داشت فشار میداد داشتم خفه میشدم با کلی بدبختی بسم الله گفتم که گلوم و ول کرد...میخواستن این طوری اعلام حضور کنن اونجا از قدیم جن داشته،منم میدونستم چون خیلی چیزا دیده بودم فقط به خاطر اینکه داداشم نترسه اونطور گفتم
سلام مایا جون لطف خاطرات ترسناک برامون زود ب زود بزار و بیشتر بزار مرسی ، اون دوستمون هم که از خونه فرار کرده بود من دوست دارم ادامه ی دانش رو بدونم ممنون میشم برامون تعریف کنه
در مورد اینکه گفتی اگه خاطره ترسناک داریم بگیم : ما اصالتا گیلانی هستیم اما تهران زندگی میکنیم خونه مامان بزرگم یه خونه عادی نیست هم مامانم هم من تجربه هایی داریم اونجا که دلم خواست توضیح بدم مامانم وقتی دانشگاه میرفته تازه تصمیم میگیره که دور از خانوادش تو یه اتاق دیگه تو ایوون بخوابه گفت یه شب بعد درس خوندن چشمامو بستم و داشتم میخوابیدم که وقتی لامپ خاموش بود و اتاق ها هم به هم وصل نبود" و بقیه هم خواب بودن دست گیره در به طور تند و غیر انسانی تکون میخورده و تا چند دقیقه نمیتونست داد بزنه پلک بزنه و از درون داشته خفه می شده و جالبه با اینکه همه اعضا خانواده تو خونه بودن این صدا و نشنیدن و مامانم گفت اگه آدم بوده بی شک در و باز میکرد و میومد تو و بعد اون موقه هیچ وقت تنها نخوابیده و همینطور وقتی میرفته پایین سرویس که پشت خونه بوده نگاه سنگینی و از تو بالای دیر وار های کوتاه اطراف خونه حس میکرده و اینکه یکی داره دنبالش میکنه اما راجبش با کسی حرف نزد تا من تجربه کردم و براش حرف زدم
سلام مایا جون . برات یه خاطرت ترسناک آوردم که بابابزرگ مامانم براش تعریف کرده اون زمان ها بابابزرگ مامانم کدخدای یک روستا بوده و نمیدونم چجوری اما اجنه رو میدیده یه روز که رفته بوده نزدیک رودخونه میبینه چندتا موجود که همون جن باشن یه تشت رو سرشون و دارن میرن سمت رودخونه . بابابزرگ مامانم هم میگه که : از ما بهترون تو تشت چی دارین ؟ اونا هم میگن این قلب اون زنی هستش که تو اون خونه رو تپه است . قلبش رو بندازیم تو آب میمیره. بابابزرگ مامانم هم گفته بود قبل از اینکه اونا اون قلب رو بردارن و بزنن تو آب ایشون بیل رو برمیداره و میخواد که اونا رو بزنه . یکی از جن ها میگه : اوستا ممد. ما رو نزن ... اون جمله (بسمالله) رو هم نگو ما میریم و تو رو تا هفت پشتت میبخشیم و کار نداریم . اما داستان اینجا تموم نمیشه ... چند سال بعد مامان بزرگم وقتی دایی ام رو به دنیا میره شب که تو اتاق خواب بوده میگفت یه موجود قد بلند ترسناک که خانوم هم بوده میاد دایی ام رو از بغل مامانم بزرگم میگیره و داشته میبرده که یهوو برمیگرده و بچه و پرت میکنه تو بغل مامان بزرگم و میگه : من نمیدونستم بخشیده شدین تا وقتی اون هفت پشت بگذرن ما کاری بهتون نداریم #خاطرات_ترسناک
به امید اون روزی که خاطرات ترسناک به پارت ۱۰۰ برسه 😂😂😂❤مثل همیشه عالی ❤❤❤❤❤❤
اره😂😂😂❤
ایشالا😂
ایشالا🎉😂
میرسه🤣🤣
به زودی 😂😂😂
سلام مایا جان حسینم همونی خاطره جواد افغانیو فرستادم برات مرسی از اینک خاطرمو خوندی دوباره مو ب تنم سیخ شد با شنیدنش
همین الان داشتم ویدیورو میدیدم که کامنتت رو دیدم سکته رو زدم رفت😢
والا مو به تن منم سیخ کرد😨کامنت هم گذاشتم همون موقع که خیلی ترسناک بود و مو به تنم سیخ کرد
چه داستان تخمی تخیلی گفتی حسین جان
من تجربه ی مشابه تو دارم
وات من همین الان سر قسمت توعم😂و جفت کردم جدا
هیچی جز امتحانات خرداد منو نمیترسونه😂
هیچی جز کارنامه و کنکور بعدی من و نمیترسونه
کارنامه ترمیم معدل واسه کنکور:)) واییی مثل سگ میلرزم وقتی یادم میاد@@The_persian_yapper
1
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
جن ببینی میگوزی
#داستان_ترسناک
محله ما یه محله قدیمیه و پشت یه خیابونه نزدیکای خونمون یه همسایه داریم که یک طرف خونش خرابه بود ولی تازه درستش کردن ما یه همسایه دیگه هم داریم که شنیدم قبل اون ادما و وقتی خونه خرابه بود اونجا زندگی میکرد میگفت که همیشه از اون خونه صداهای عجیبی میومد و به ظاهرش میخورد که خیلی قدیمی باشه همونجوری زندگیشون میگذشت تا اینکه یه روز وقتی خواب بوده احساس خفگی میکنه و همون موقع چشماشو باز میکنه و میبینه که یه موجود ترسناک یا یه جنه که دستای باریک و ترسناکشو انداخته دور گردنشو داره خفش میکنه الان اون جای خرابرو از خونه جدا کردن و کسی نمیدونه هنوز چه اتفاقایی داره توی اونجا میفته هروقت که از اونجا میگذرم هنوزم صداهای مبهمی میاد....
بچه ها لطفا لایک کنید برسه به دست مایا و اینم بگم این داستان بر اساس واقعیته
ویرایش:ممنون بابت لایکاتون 💛
با توجه به مطالعه و تجربه ای که من توی ماورا داشتم هیچوقت یه جن نمیتونه یکی رو خفه کنه چون هم از نظر فیزیکی غیر ممکنه و هم اینکه جن ها درواقع یه نوع نیستی ( هستی و نیستی ) به حساب میان و برای ضربه زدن مستقیم فیزیکی باید یه جسم داشته باشن چون بصورت مستقیم به هیچ عنوان نه علمی ممکنه و نه توی ماورا و طبیعه
ترسناک ترین چیز برای من امتحان های خرداد هست😂😂😮
این صد در صد قطعا واقعیه و نمیتونیم بگیم فیکه دروغه نمیدونم فتوشاپه
هیچ وقت هم تموم نمیشه یه مدت میاد تموم میشه یه مدت میگذره و دوباره از اول😭😂😂...
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
دقیقا
اصلا ترسناک نیست اتفاقا بهترین حس زندگیه
#داستان_ترسناک
این خاطره ای که تعریف میکنم بر میگرده به چندین سال قبل ما تو یه خونه ی ویلایی زندگی میکردیم یک روز مادر پدرم چند روزه به سفر رفتم خواهرمم که تو دانشگاه بود برای همین هم من توخونه تنها موندم. ومادر و پدرم از خونه خارج شدن هی فکر میکردم که قراره به من کلی خوش بگذره ولی این اتقاق نیفتاد. صبح که مادر و پدرم رفته بودن تا بعد از ظهر به من خیلی خوش گذشت، ولی وقتی که شب شد بد ترین خاطره ی زندگیم شد. شب بودرو مبل نشسته بودن و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که ناگهان همه ی برق ها رفت وحشت کردم چون حتی گوشیم هم شارژ نداشت، خلاصه با کلی بدبختی خودموآروم کردم و رفتم یه گوشه نشستم و منتظر شودم تا برق ها بیاد، یبا ۲ساعتی شده بود که برقا نیومدن من هم که حوصلم سر رفته بود، حتی نمیتونستم به گوشی هم نگاه کنم چون شارژش تموم میشد و اوضاع بد تر هم میشود. تقریبا ساعت داشت ۱۱ میشود که یه صدای خیلی بلند از آشپزخونه اومد خیلی ترسیدم چون ما سگ وگربه هم نداشتیم که چیزیرو پایین بندازن اینقدرترسیده بودم که شروع کردم به گریه کردن زنگ زدم به مامانم ولی گوشیرو بر نداشت برای همون رفتمتو تو حیاطمون نشستم و یک دفعه یه سایه ی خیلی بزرگ توی خونمون دیدم و داشتم از خونمون فرار میکردم که برقا اومد برای همون من یکم آروم شدم ولی به خونمون بر نگشتم من یه دوست صمیمی داشتمرفتم تو خونشون خوابیدم و صبح هم به خونمون بر گشتم و این خاطره ی بد رو هنوز تو یاد دارم
بچه ها لطفا لایک کنید که به دست مایا برسه❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
دختر تو عالی هستی واقعا یکی از حرفه ای ترین ها تو سبک ترسناک هستی و طوری که حرب میزنی و تعریف میکنی آدم دوست داره تا اخر ویدیو رو نگاه کنه ❤❤❤❤❤❤🫂🫂🫂🫂🫂🫂
موافقم اون خسته کننده نیست مخصوصا موها و میکاپش💜💜🌝🌝
اینم مصداق اینکه گفتم فقط بخاطر ارایشت و رژ قرمزت نگات میکنن اگه خودت باشی بدون این جینگولک بازی ها هیچکس نگاه نمیکنه مگه چکار میکنه میشینه از روی پیام ها میخونه متاسفم برای ملت که پسرا فقط دنبال چشم چرونی و دخترا دنبال مدل برای ارایش غلیظ هستن له نظرم محتوا و سبکت رو عوض کن و همون میکاپ بذار سنگین تره . بیچاره پسرا خودشون رو پاره میکنن میرن جیتجوی خطرناک جونشون رو به خطر میندازن ، اما بعد چندسال میبینی فقط چند هزار مشترک دارن اما امثال ایشون با سواستفاده از جنسیت و ارایش کردن که کلا تو تصویر صورت ایشون هست در عرض مدت کوتاه چند صدهزار مشترک داره اینم میزان فرهنگ ملت رو نشون میده دنبال محتوای مفید نیستن فقط دنبال خوس گذرونی و سرگرمی ان
فرهاد هستم 17 ساله از استان خوزستان رشتم برق و هست و بسیار بچه درسخون و با ادبی هستم زیاد سرتون رو درد نمیارم و میرم رو اصل مطلب داستان بر میگرده به دوسال پیش وقتی پسری 15 ساله بودم اون زمان زیاد به جن و اجنه و ماورا اعتقاد نداشتم حتی بعضیا رو هم مسخره میکردم رو این داستان تا اینکه گذشت یک شب با بچه ها رفته بودیم بیرون و مافیا بازی میکردیم از طرفی به مون سنگ پرتاب میشد که من برگشتم و گفتم کدوم ادم بی همه چیز و بی پدر مادر که دارم سنگ پرتاب میکنه که سنگ انداختن قطع شد ما هم به خیال خودمون تمام شده اما اینجور نبود جایی که ما بودیم یه پارک متروکه بود تقریبا و قبلا یه شهر بازی اونجا بود و یه چرخه فلک بسیار عظیم اونجا داره بعد 30 دقیقه یکی از کابین های بالایی شروع کرد به تکون خوردن که همه فکر کردم باده اما بعد که دقت کردیم دیدیم درختای اونجا تکون نمی خورن و فقط همون یکی یکی از دوستام فیلم گرفت از این موضوع
و همه ترسیده بودن جز من که اعتقادی نداشتم من برای اینکه خیال همه رو راحت کنم گفتم میرم اونجا که شما خیالتون راحت بشه اما همه میگفتن نرو اما کاشکی گوش میدادم کاشکی پام میشکست و نمی رفتم...
وقتی رفتم اونجا همه چیز ارام بود تا به سمت چرخه فلک رفتم دوباره سنگ اندازی شروع شد. و من فکر کردم یکی از دوستان هست و برگشتم و گفتم اذیت نکن بیا بیرون که دیدم خبری نشد که عصبی شدم و گفتم بی همه کس فلان فلان شده. بیا بیرون که دیدم قطع شد بعد که خاستم برم دوباره سنگ اندازی اغاز شد که برگشتم که برم پشت اون درخت کاشکی نمی رفتم کاشک داشتم میرفتم که صدایی تو ذهنم گفت نرو اما گوش ندادم و رفتم ؛ رفتم اما خبری نبود تا خاستم برگردم موجودی با دو پای همانند اسب و سری مثل ادم با شاخ بز و 4متر قد اونجا ظاهر شد با اینکه من قدم خود 180هست و نسبتا بلندم اما تا زانو اون موجود نمی شدم توان حرکت داد و یا هیچ چیزی رو نداشتم به هزار جور دغدغه گفتم چی میخای از جونمون که گفت شما باعث اذیت و ازار من و خوانوادع من شدید شما یکی از بچه ها منو سوزوندید اسم یکی از بچه ها رو گفت ؛ گفت اون شخص با پرت کردن ته سیگار به سمت یکی از درختا باعث شده یکی از بچه های من که درحال گذر بوده بسوزه که بعد جمله ای گفت که مو به تنم سیخ شد گفت توهم با فحش به ما باعث اذیت و ازار شدی که گفتم تو دلم گفتم بسم الله رحمان رحیم که با جیغی غیب شد هرجود بود خودمو رسوندم پیش بچه ها رنگ روی منو دیدن گفتن چی شده که من لکنت زبون گرفته بودم هرجودی بود اون شب سپری شد دیگه خبری نشد تا هفته ایندش که رفته بودیم بیرون و اومدم که بخابم که دوباره همون موجود رو دیدم که چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و همه دور ورمن پرسیدم چیشده گفتن تو 6 روزه بیهوشی همه جا میدیدمش حتی تو بیمارستان درحدی که اطرافیانم میگن یه لحضه نمیذاشتی سرم بمونه تو دستت گذشت تا مرخص شدم شب که رفتم خونه خاستم بخابم تو خاب دیدم موجودی عظیم اونجاس که تو مکانی مثل انباری هستیم دست پای من بسته بود و اون داشت رو تن و بدن من خنج میزد این داستانا ادامه داشت تا همیت هفته پیش که با یه دعا نویس اشنا شدم خونش تو شمال تو روستای قدیمی بود داشتیم میرفتیم که دوباره اون موجود رو دیدم که گفت اگر بری اونجا میکشمت هرجور. بود رفتیم اونجا پیر مردی مهربون بود خیلی بوی خوبی میومد رفتم اونجا انگار روحم ازاد شد انگار دنیا سبک شده بودم تا منو دید گفت میدونم بهت چی گذشته چیزی نگو من که اعتقادی به این چیزا نداشتم ببین چی اتفاقی برام افتادع بود گفت تا با این کار باعث ازار و اذیت پادشاه یکی از قبایل اجنه کافر شدی ... که با وردی اون رو احضار کرد همون موجود بود اون دوتا با زبونی که نمی فهمیدم مشغول جر بحث شدن که من بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم گفتم چی شد گفت تمام شده.
گفتم تمام؟ گفت تمام یه گردبند بهم داد و یه دعا که گفت تو اب یکی رو حل کن و بخور و یکی رو بکن دستت و هیچوقت در نیار و دیگه اتفاقی نیفتاد. اگر میخاید میتونم جای خنج روی دستم و بدنم بفرستم اگر اشتباهی داشت معذرت میخام❤️ #داستان ترسناک
سلام امکانش هست خصوصی آدرس از دعانویسی که رفتید بدین
برگانم
مایا تورخدا بیتشر خاطرات ترسناک بزار حالمون خوب میشه باهاش:)
الان دیگه از کامنتا هم میترسم
😂😂@@Mika-d1w7x
چرا؟@@Mika-d1w7x
خاطره ی، برادر افغان (جواد) از همه عجیب تر و فریکی تر، از تمام داستانهای این پارت بود روح اون آقا قرین رحمت خداوند مهربان باشه، سپاس
#توماج صالحی
داره بارون میاد،دارم چایی میخورم،خاطرات ترسناک با مایا میبینم😩🧎🏻♀️
اهل کجایی که داره بارون میاد؟ ما تو شیرازیم، هوا ۲۹ درجه است 😢
چه عالی ❤
تو بهترین لحظه ی زندگیتی😊
لعنتی اینقدر لاکچری نباش😢😂❤
چی از این بهتر
خاطره ی، برادر افغان (جواد) از همه عجیب تر و فریکی تر، از تمام داستانهای این پارت بود، سپاس
#توماج صالحی
دقیقا 😢
خیلی ترسنااااااک بود وباحال شاید مواظب بچه هاشه هنوز🥲🥺
انقد خوشحال شدم که گفتی برادر افغان ❤️💖😍
چون خودم هم افغانم
مایا دلم میخواد عین قبل تو ویدئو لبخند بزنی :) باهامون صمیمی تر باشی :)
حققق:)
واقعا😢
چی شده مگ همتون این درخواست وازش دارین من تازه فالوش کردم میشه بگید
طوری که هممون عاشق خاطرات ترسناکیم✨️🫴🏼
صدای مایا +بارون+خاطرات ترسناک= بهترین ترکیب
گربه مایا اون پشت از خاطرات ترسناک تره😂
عروسک پشت مایا حرکت کنه نصف ایران فلج میشه
و ۱۰ فیصد افغانستان😂
@@zakiaafzali7402افغانها عشقن به امید آزادی ایران و افغانستان❤
دقیقاااا😂
چراا
@@anisasafavi4393 از ترس😂
سلام مهتا خانوم خسته نباشی. میخواستم یه داستان ترسناک که واسه خودم پیش اومده رو بهت بگم شاید داستانم شایستگی اینو داشته باشه که واسه ویدئوهات انتخابش کنی. من الان ۱۵ سالمه این اتفاق مال تقریبا چهارسال پیشه. قبل از اینکه اون اتفاق های شوم توی خونمون بیوفته مامانم به من و خواهرم گفته بود که وقتی بچه بوده با همسن و سالاش روح احضار میکردن! اون میگفت که توی یک ورقه ی کاغذ حروف الفبا رو مینوشتن بعد پایینش بله و خیر مینوشتن و یه نعلبکی میذاشتن روش و همشون انگشتاشونو میذاشتن روی این نعلبکی و بعدش روح یکی از عزیزانشون رو احضار میکردن. مامانم گفت اینکار زیاد واسشون جواب نمیداده اما خب من و خواهرم تصمیم گرفتیم این کارو انجام بدیم و همونطور که مامانم گفته بود یه ورقه کاغذ برداشتیم تمام حروف الفبارو بنویسیم داخلش و پایین کاغذ بله و خیر نوشتیم دستمونو روی یک نعلبکی گذاشتیم و احضار رو شروع کردیم. البته اینم بگم که ما احضار رو داخل اتاق خودمون یعنی من و خواهرم انجام دادیم. یک میز کوچیک وسط اتاق گذاشتیم و اتاقمون اینجوری بود که کنارش جای دیوار یه تخت دو طبقه ای داشتیم. خلاصه اینکه چندبار اسم مادربزرگم که تازه فوت کرده بود رو به زبون آوردیم و ازش پرسیدیم که آیا میخواد باهامون صحبت کنه یانه. اما روز های اول هیچ جوابی نشنیدیم و هیچ اتفاق خاصی هم نیوفتاد. البته فقط روزهای اول!!!! وقتی که دیدیم اتفاقی نیوفتاد دیگه بیخیالش شدیم اما بعد از چند وقت شروع کردیم به تجربه کردن اتفاقات وحشتناک داخل خونمون. شبا که میخواستیم بخوابیم انگار یکی روی تختمون مینشست. از توی اتاقمون صدای مچاله کردن بطری یه بار مصرف میومد! حتی بعضی وقتا خواهرم از کنار ویترین جایی که میخوابید رد شدن یه سایه سیاه رو میدید که به سرعت ناپدید میشد! اینم بگم ما یه تنگ ماهی داشتیم اون موقع که یه ماهی داخلش بود. بعضی اوقات من میرفتم با ناخن انگشتم تق تق میزدم به شیشه تونگ و با ماهی که داشتیم صحبت میکردم. و جالب اینجاست شبها همون صدای زدن با انگشت روی تونگ میومد و مامانم منو صدا میزد که چرا نصف شب دارم اینگارو میکنم میگفت فکر کردم تو داری به تونگ ماهی ضربه میزنی اما من داخل اتاق خواب بودم..!
حتی یه بار بابام موقعی که میخواست بخوابه یه سایه دید که از داخل اتاق وارد شد و انگار وقتی فهمید بابام دیدتش دوباره از لولای در رفت داخل اتاق مت و خواهرم! بابام که از ترس داشت سکته میکرد آروم آروم و با ترس مامانمو صدا میزد و لیدارش کرد تا قضیه رو براش تعریف کنه. خلاصه اینکه صداهای خونمون خیلی زیاد شده بود دیگه آسی شده بودیم تا اینکه یه روز تخت های دو طبقه ای که توی اتاقمون بود رو جمع کردیم و اونارو فروختیم. شاید باورت نشه به محض اینکه تختارو فروختیم دیگه خبری از اون صداها و چیزای ترسناکی که میدیدم نشد... انگار با اون احضاری که کرده بودیم تختامون تسخیر شده بودن. بذارین بهتون توصیه کنم که خواهش میکنم با این چیزا شوخی نکنین هرگز دست به اینکارا نزنین چون برگشتن ازشون واقعا غیر ممکنه این داستانو گفتم تا ازش درس بگیرین و بدونین که اگه میخواین روحی از عزیزانتون رو احضار کنین در واقع چیزی که احضار میشه روح اونا نیست بلکه ممکنه شیاطین و موجودات خیلی بدتر وارد زندگیتون بشن و زندگی رو براتون به یک کابوس تبدیل کنن. ببخشید که داستانم طولانی شد همش واقعی بود و با چشم و گوشای خودمون حسش میکردیم امیدوارم که باور کنین و اینکه ممنون میشم این کامنت رو لایک کنین تا مایاجون ببینه اگه از نظرتون جالب بود. دوستتون دارم خدانگه دار..
چقد نوشتی 😮خسته نشدی😂😂
افرین دقیقا فقط اجنه شیطانی احظار میشن خیلی اذیت میکنن👏👏
نوتیف مایا تو این وضعیت امتحان عالی هست هس زندگی میده ممنون مایا ❤❤❤
مگه تعطیل نکردن عجب 💥💥💣
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
@@arezookhamse بله
دقت کردید خاطرات داستان ترسناک خیلی بیشتر طرفدار داره و ویوش اینا بالاتر از بقیس،ولی مایا خيلی اصرار داره اینو کمتر بسازه😐واقعا چرا؟با ما لج کردی یا خودت😭😂😂😂
کلا گرفتن این پارت از همه سخت تره چون خیلی طولانیه ولی در کل هر دو هفته یخ بار میذاره دیگه
الان رسیدم به خاطرهی سیل مشهد، چقدر ویدئویی که فرستاده ترسناکه😶😶🌫️ موهای تنم سیخ شد
منی که دانشجوام و تازه فارق التحصیل کارشناسی ارشد آی تی شدم و راحت مثل بچه کوچیکا با ۲۴ سال سن ذوق میکنم مایا تند تند ویدیو میزاره❤
خوشبحالت 😊 موفق باشی
دقیقاً درست میگی مایا جان،این قسمت خیلی جذاب و ترسناکتر بود
ممنونم که این خاطرات قشنگ و ترسناک رو برامون میخونی
🙏🏻😘🤍🧡
کاش میلیون ها پارت خاطرات ترسناک بذاری🚁
🐻😎🏔️🚁🚑
🤩🤝🤝
@@رقیهقرنجیکرئیسی😂😂
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
آخ گفتی🤗👍
سلام مایا میخواستم یک خاطره ترسناک بگم توی پارت ۱۸ بزار
یک شب میخواستیم بریم پارک جنگلی از اون جایی که شنیده بودم هیچ وقت توی کلبش نباید بری من مشهد زندگی میکنم وقتی که تقریبا ساعت ۶ و۷ شب بود وسایل جمع کردیم و رفتیم توی پارک جنگلی چادر زدیم اما با یک صحنه ترسناک مواجه شدم که نباید هیچ وقت میشدم چون من فبیا از جن و چیزای ترسناک دارم و نفس تنگه میگیرم دیدم که یک چیز ترسناک از جلوم رد شد جدی نگرفتم چند دقیقه بعد دوباره از جلوم رد شد وقتی چند ساعت توی پارک بودیم به خونه برگشتم تقریبا ساعت ۱۲ و نیم شب بود وقتی گیج خواب شدم متوجه شدم که یک بختک روم افتاده و اصلا نمیزاره تکون بخورم و فهمیدم همون موحود سیاهی که از جلوم رد شد بختک بود چند تا سوره گقتم و از بین رفت از اون شب به بعد همیشه کنار پدرو مادرم میخوابیدم و خیلی این شب شب ترسناکی بود
مایا انقدری این خاطرات ترسناک بودن ک جرعت نمیکنم برم مسواک بزنم😂
تا صبح حقققققققق😊
منم بدجور ترسیدم
8:36 پشت میزه که.قطعا یچیزی هست دیگه از پشه گذشته😅
لطفاً خاطرات ترسناک زیاد بزار تنها لحظاتی که روحیم خیلی خوبه موقعی هست که دارم خاطرات ترسناکتو میبینم 💙
مایا خاطره ترسناک زیاد بزاررر و مثل همیشه عالی بودی❤❤
لباسا و آرایش مایا از تمام لباسا و آرایشهای جهان بهتره❤️❤️
خیلی خیلی از این ویدیو ها بزار
چون دیگه اصلن ب ویدیوهای دیگه علاقه ندارم
کارهای خونه هم انجام میدم راحت تر هستم، هن گوش می کنم هم کار می کنم، خیلی ممنون
ینی جوری بهت اعتیاد پیدا کردم تا یکم از تایم ویدئو گذاشتنت ک میگذره بدن درد میگیرم اما همین ک نوتیف مایا جون میاد دوباره (ب اصطلاح معتادا) نعشه میشم❤عشقی دوست جونی😂😂😂
دقیقا منم🤣مایا عشقه💕
مرسی ک هم نظری ولی مایا نفسه آدم بدون عشق میتونه زنده باشه ولی بی نفس نه🫁🥰
مایا ادامه ی خاطره ی اون دختره رو لطفا حتماااا تو پارت ۱۸ بزار🙏🏻❤️
مایا جون واقعا ترسناک بود مرسی . از همه وحشتناک تر اون سیل مشهد بود که خودمم متوجه اش شدم و واقعا ترسناک بود . من خودمم یه جورایی سنگینی اینها رو حس میکنم و توی این تیکه فیلم سنگینیشو احساس کردم
سلام مایا جان این ویدئوت هم عالی و بینظیر بود باز هم از این ویدئو ها بزار ❤❤
خونه تنهام تنها کسی که باهاش حال میکنم:
لامپ هارو روشن بزار جن نیاد طرفت😂😂
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
@@arezookhamse سلام محتوای کانالتون چیه ؟؟
واسشون کت واک رفتم عشق@@Heydari1666
به نظر من تو یکی از بهترین کسایی هستی که تو سبک ترسناک کار میکنه❤
چقدر خوبه که یوتوبوبری.واقعا توش موفقی.
خوش صحبتی خوشگلی خوش پوشی.❤محتواهات هم جالبه.
یکی از قشنگ ترین قسمت های خاطرات ترسناک بود ❤
مایا تو علاوه بر اینکه بهترینی ، تو این ویدیوت❤ هم مثل ویدیو های دیگت خیلی خوشگل و فوق العاده شدی ، تو بهترینی دختر ، روز های خوبی رو همیشه سپری کنی زیبارو
38:31
جریان این ویلارو خیلی پیش توی توییتر خوندم و برام جالب بود...این ویلا بین محلی های اون منطقه ی جورایی معروفه و داستان های عجیبی پشتش هست و یکی از اون داستان ها اینکه تعدادی از محلی ها اعتقاد دارن که موجودات ماورایی ساختنش مثلا بخاطر حالت نامتقارن و عجیبش...ولی یکی دیگه از داستان های پشت این ویلا یکم مرمزتر و عجیب تره خیلی از مردماونجا اعتقاد دارن که خیلی وقت تر چندین شخص متوجه شدن ی گنج عظیمی زیر خاک اون منطقه هست و چون زمان قدیم بودهه قانونا این حرفا بین مردم پخش میشده و از ی جایی سخت میشدهه یکی حرفشو پس بگیره بخاطر هم اون افراد برای اینکه بتونن اون گنج رو بیرون بکشن و شخصی دسترسی به این منابع عظیم نداشته باشه تمام تلاششون رو میکنن که ی ویلا یا عملا ی خرابه بسازن تا کسی از ماهیت کارشون خبر نداشته باشه و بخاطر سرعت کار اصلا اهمیتی به مهندسی سازه ندادن، بخاطر همین مدل خونه ی جورایی عجیبه...ولی از لحاظ حس و حال و انرژی خونه بخواییم کلی بهش فکر میکنیم وقتی جایی پر از حس های منفی، ترس های ناشی از محلی های اون منطقه از این (ویلا یا شایدم خونه) قانونا انرژی خوبی ازش حس نمیشه حتی اگه چیز ماورایی هم نباشه وقتی مردم در مورد ماورایی بودنش حرف میزنن قانونا ی چیزایی بهش جذب میشه یا اگرم جذب نشه بخاطر حس منفی که مردم به منطقه میدن قانونا کسی بد از دیدنش حس خوبی ازش نمیگیره.
#داستان_ترسناک
مایا جون لطفا بیشتر خاطرات ترسناک بزار من خیلی دوست دارم❤
مایااا دوست جونی من!
۱_ استایل فوق العاده اس!! ماشاالله خیلی خوشگل شدی❤
۲_ خیلی خاطرات ترسناک رو دوست دارم و ویدئو هات عالی هستن از عالی بودن که نه بی نظیره❤🎉
۳_ تو رو جون هر کی دوستش داری ببشتر خاطرت ترسناک بذار❤
مایا لطفا بیشتر ویدیو بزار ویدیو هات خیلی آرامش بخشه😊😊😊😊❤❤❤❤
34:15 خب این دوستمون فازش چیه داستانو نصفه گفته؟ مگه فیلمه با پایان باز ولش کردی 😭😅 ناموسن یا داستاناتونو کامل بفرستین یا اصن نفرستین ، مسخره بازی در نیارین😢
دقیقا فیلمه زرده انگار 😂😂خب وقتی تعریف کردی کلا بگو دیگه اگر نمیخواستی بقیشو بگی کلا نمیگفتی دیگه 😂
دقیقا
مرسی که ویدئو های قشنگ و جالب برامون درست میکنی
خوشحالم ک این ویدیورو تو روز دیدم🥲
مایا جون خیلی از خاطرات ترسناک خوشم لطفا بیشتر بزار❤
مایا ملکه زیبایی شده 😇🤩خاطرات ترسناک خیلی عالیه مرسی 🌝🙏
مایا ویدیو های که بیشتر به خاطرات ترسناک بر میگرده زیاد بزار مرسیییی❤
اولی روح باب اسفنجی بود فک کنم🥲
سلام مایا جان من کلاردشتی هستم، جریان این خونه اینه که یه معمار هنرمند ساختتش تو یه شبم ساخته نشده اکیپشون تو زمین اونجا رد گنج زده بودن و رو این حساب خونه رو میساختن بابت اینکه کسی نفهمه درحالی که داخلشو داشتن میکندن بابت گنج، شیروونی های کلاردشتم حلبیه و داخلش یه حیوونی زندگی میکنه به اسم سمور، که تخم مرغ میدزده و زیر شیروونی ها قایم میکنه و وزنش زیاده حلبم نازکه وقتی میدوئه صدای زیادی ایجاد میشه ما همیشه میشنویم تخم مرغای سالم و پوست تخم مرغ و لنگه دمپایی مردم یه عالم هست زیر 😂شیروونیامون
وایی ذوق مرگ شدم نوتیف ویدیو مایا اومد💅💖
اولین خاطره ترسناک چقدر کامل بود دمش گرم جای شک و دلیل آوری برای مایا نذاشت😂❤
😊😊😊دم شماهم گرم
@@fatemehtavousi1349 ای جونم ممنونم زیبااا🥹🤍
تهرون بارونش با گود دی کاپوچینو داغ و شیرکاکاکو داغ بعد از کاپو🎉❤❤
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
مایا با قدرت ادامه بده ❤🎉
ویدیو هات عالین🎉🎉🎉
مثل همیشه عالی ❤❤
میگم مایا تا حالا برای خودت اتفاق ترسناک همین مدلی نیافتاده؟؟؟🤔
عااااالی هستی دختر❤ادامه بده و بیشتر خاطرات ترسناک بزار:))))
پارت بعدو زود تر بزار ❤❤❤❤❤❤❤ لطفا ❤❤🎉🎉🎉😅😅
سلام مایا،امیدوارم کامنتم و بخونی در مورد این پرنده ها ومخصوصا پرنده های وکبوترهای ابلق باید بگم که بله درسته میگن اگر خونه ای جنی و روح داره اگر کبوتر یا پرنده بیارید جن ها وروح ها ازاون خونه میرن ویا اگرم نرن دیگه ادیتتون نمی کنن،خونه ی مامان من همین طوره یعنی همش اتفاق های عجیب غریب و وحشتناک می افتاد که حتی چندتاش و خودم با چشم خودم دیدم که اگر دوست داشته باشی برات تعریف میکنم
خلاصه،ازوقتی بابام تو خونه کبوتر آوردن اون اتفاق های ترسناک خداروشکر ازبین رفته من خاطره ی ترسناک زیاد دارم مایا اونم همش واقعی اگه خواستی بگو تعریف میکنم چون مطمئنن خیلی خوشت میاد چون باورنکردنی
ببخشید کامنتم طولانی شود
موفق باشی✨️🙏❤️
عزیزم تعریف کن 😢دیگه یه کلمه ی اگه دوست داشتی آلرژی پیدا کردم
@@ida3607 سلام،باشه حالا که شماهم انقدر دوست دارید تعریف میکنم فقط قبلش بگم یکم طولانی امیدوارم خسته نشید وحوصلتون سر نره🙏✨️🤗
@@ida3607 یکی از اتفاق های واقعا ترسناکی که تو خونه ی مامانم برای من اتفاق افتاده اینکه
خونه ی مامانم چون تو ی کوچه ی دراز وعقب نشینی و قدیمی من همیشه مخصوصا اون اوایل که تازه به این خونه اسباب کشی کرده بودند نت اونجا ضعیف یعنی تو خونه ضعیف وقتی میری تو حیاط و بالای پشت بام خونه نت خیلی خوب میشه یعنی پایین تونه نت H ولی بالای پشت بام خونه ی مامانم نت میشه4G بعد یک شب که من رفته بود تو حیاط که نت بهتر آنتن بده برای درسام گفتم بزار برم بالای پشت بوم که نت خوب پرسرعت بشه وهمین کارو کردم داشتم ازاله ها میرم بالای پشت بوم چون پشت بوم خونه ی مامانم پله میخوره تا میرسه به پشت بوم بعد همین جوری که میرفتم سرم تو گوشیم بود نگاه می کردم کجا نت خوبه همون جا کارم و انجام بدم بعد یکدفعگی نگام افتاد به بالای پشت بوم کناره انباری چون پشت بوممون انباری داره،یک انباری خیلی خیلی قدیمی که باز سقف اون انباری با چوپ خلاصه دیدم کناره انباری تو تاریکی چون پشت بوممون چراغ نداره اصلا
یک پیرزن با موهای بلند مشکی انگار رو دوتا پاهاش نشسته ی لباس گشاد هم تنش بود چون باد میخورد به لباسش خیلی تو تنش تکان میخورد خلاصه داشت من و نگاه می کرد تو اون تاریکی قشنگ دیدم به خدا دیدم میدونم باورتون نمیشه ولی عین حقیقت بعد هم این صحنرو دیدم ی جیغ بنفش زدم بدوبدو پله هارو دوتا یکی اومدم پایین فقط نمیدونم چطوری ۱۶ ۱۷ تا پله رو اومدم پایین خلاصه همین جوری که داشتم میومدم پایین پشت سرمم نگاه می کردم که یکدفعگی اون پیرزن یا موجود عجیب غریب که شاید من شبیه پیرزن میدیدمش نیاد دنبالم که خداروشکر نیومد وقتی اومدم پایین به مامان بابام گفتم چی دیدم بابام که اول باور نکرد ولی گوشیشون برداشتن چراغ قوش و روشن کردن رفتن بالا تو انباری وهمه جارم گشتن ولی هیچی نبود خلاصه نمیدونم اون چی بود جن بود یا روح بود یا هرچیز دیگه ولی من با چشم خودمم دیدم
خلاصه این یکی از وحشتناک ترین تجربه های من تو خونه ی مامانم اگه خواستین بازم دارم ازاین جور خاطره ها،بگید اگر خوشتون اومد تعریف میکنم
ببخشید اگر طولانی شود✨️🙏🥹🫢🤗
مایا همیشه میگه تعریف کنید اجازه نپرسید😭بیچاره خسته شد انقدر گفت
@@maryam1202-tv5bmخب تعریف کن دیگ منتظریم خیلی جالب باشه هم خودش میخونه کلیپ میکنه
مایا چرا پارت های بیشتری درست نمیکنی از خاطرات ترسناک !!!!؟
وقتی اینهمه طرفدار داره !!؟ شما هم که همیشه میگی کلی خاطرات برات ارسال میشه که فرصت نمیکنی بخونی !؟ خوب کلا برنامه های چنل رو اختصاص بده به این محتواهای واقعی و ترسناک ....این یک پیشنهاد بود که امیدوارم لایک بشه تا ببینیدش ❤❤
نه دیگه اونجوری تکراری میشه و درسته همه طرفدارشیم ولی اینکه دیر ب دیر میزاره اشتیاقشو بیشتر میکنه بقیه ویدیوهام سرجای خودش، موضوعاتشون عالیه همین منوال ادامه بده فقط یکم بیشترش کنه بهتره 😊
مثل همیشه عالی عزیزم❤❤
سلام من ریحانه هستم و این داستان راجع به مدرسه ای هست که امسال یعنی کلاس هفتم توش درس خوندم .من و دوتا از دوستام به اسم تینا و نیایش خیلی توی زمینه های مختلف باهم هم نظر هستیم و سلایق به شدت شبیه به همی داریم.زنگ ورزش بود و چون بازی آزاد بود ما نشستیم روی نیمکت و شروع به حرف زدن کردیم . من و دوستام توی زمینه های مختلف باهم فعالیت می کردیم از جمله نویسندگی اما چون هممون ژانر ترسناک دوست داریم راجع به چیز های ترسناک می نویسیم.دوستام به من یه چالش دادن و گفتن توی ۵ ثانیه یه داستان ترسناک راجع به مدرسمون بساز .شروع کردم گفتن داستانی که ساختم .هوا ابری بود و باد می وزید .فضای ترسناکی شده بود.من یه پشنهاد دادم که کاش هیچوقت این کارو نمی کردم.گفتم:بچه ها من راجع به احضار روح شنیدم اگه بخواین می تونیم با هم یه امتحانی بکنیم.بچه ها قبول کردن.به سمت حیاط پشتی رفتیم.اونجا اینطوریه که کاملا با نرده حفاظت شده پس نمیشد بریم داخلش . قفلش زنگ زده بود و می شد اون رو باز کنیم اما هیچکدوم جرئت رفتن به اونجا رو نداشتیم .گفتیم برای اینکه یه احضار که هممون بلد باشیم رو انجام بدیم تصمیم گرفتیم چارلی رو احضار کنیم.شروع کردیم و دقیقا وقتی که شروع کردیم همه جا در سکوت وحشتناکی فرو رفت و حس سرما تمام وجودمون رو در بر گرفت.احضار رو اینطوری شروع کردیم:چارلی میشه بازی کنیم؟
در کسری از ثانیه مداد با تمام سرعت به سمت آره حرکت کرد و ما چون اصلا تا بحال این کارو نکرده بودیم جیغ زدیم و فرار کردیم حتی برنگشتیم وسایلا رو برداریم اما می دونستیم که باید دروازه رو ببندیم تا بازی تموم بشه .این بار با شجاعت بیشتر نشستیم و تصمیم گرفیتم سوال بپرسیم ازش پرسیده بودیم می تونی نشونه ای به ما بدی ؟ که همون لحظه صدای شکستن یه چیزی از اون طرف حیاط پشتی اومد .با تمام سرعت به اون طرف حیاط دویدیم و از همکلاسی هامون پرسیدیم که صدای شکستن رو شنیدید؟ و اونا گفتن آره .ما خیالاتی نشده بودیم! دروازه رو بستیم و رفتیم سر کلاس.الان حدود ۲ ما می گذره اما ما به احضار اعتیاد پیدا کرده بودیم انگار نمی تونستیم ولش کنیم.نه فقط چارلی بلکه تمام احضار روح هارو تست کردیم و هر بار چیز جدیدی پیدا می کردیم اون رو هم انجام می دادیم. اما نکته ی مهم قضیه اینجاست که ما اون طرف حیاط پشتی،وسط حیاط،داخل آلاچیق،تو ی کلاس و هرجایی که سعی کردیم احضار کنیم نمی شد.انگار فقط حیاط پشتی جواب میده!دیگه واقعا برامون عادی شده بود.چند وقت پیش که زنگ آخر دوباره مشغول احضار روح بودیم . برای اولین بار سوالی که نباید می پرسیدیم رو پرسیدیم.آیا تو میخوای مارو بکشی؟این بار خیلی سریع جواب روح بله بود و ما وحشت کردیم زنگ خورده بود و نتونستیم دروازه رو ببندیم و تصمیم گرفتیم شنبه احضار رو تموم کنیم.ناغافل از اینکه اشتباه بزرگی کردیم .ما هرکدوم یه بخش از وسایل احضار رو به خونمون بردیم .نیایش خواب های عجیبی می دید،تینا سایه های ترسناک و من هم اتفاقاتی که واقعا هیچ توضیحی براشون وجود نداشت .خلاصه شنبه شد و دروازه رو با تلاش زیاد بستیم چون هربار می خواستیم از بازی بیرون بریم روح اجازه نمی داد.با آخرین سوال بالاخره موفق شدیم از بازی خارج بشیم اما من می دونستم وقتی زیاد احضار روح کنی روح ها ممکنه بهت دروغ بگن اما خب خوشحال بودم که بالاخره تموم شد .نیایش از شدت خوشحالی با تمام سرعت دوید و به سمت در رفت.من و تینا وسایل رو جمع کردیم که یک دفعه صدای بسته شدن ،پرت شدن یا کوبیده شدن یه چیزی رو شنیدیم .صداش خیلی بلند بود.فکر کردیم اتفاقیه تا اینکه رسیدیم پیش نیایش.نیایش گفت:بچه ها نمیخوام الکی بترسونمتون اما من دیدم که توپ داخل حیاط پشتی داشت به سمت جلو حرکت می کرد .با ترس و تعجب همه به هم نگاه کردیم و سعی کردیم آروم باشیم.گفتم بچه ها خیالتون راحت بازی تموم شده .کمی جلوتر یه کاغذ افتاد جلوی پامون .بازش کردیم .داخلش با رنگ قرمز نوشته شده بود:نه.
#خاطرات_ترسناک
خب بعدش
@@afra_23 اگه واقعا بخوای بدونی داستان هنوز ادامه داره و متاسفانه اوضاع خیلی بدتر شده آدمای جدیدی درگیر این داستان شدن که خب اونا دوستامونن و هنوز تمام ماجراها مثل دیدن چیزای عجیب و ترسناک چه وقتی تنهاییم چه وقتی با چند نفر هستیم ادامه داره خلاصه داداش بدبختیا زیاده یه کتاب کامل میشه بخوام همرو توضیح بدم😂
@@maryam.v7118 میدونی چیه تو قطعا حداقل یه فیلم ترسناکو دیدی تو کدوم فیلمی حرف شخصیت های اصلیرو باور کردن؟تقریبا هیچ فیلمی و الان هم هیچ فرقی نداره هرچیزی که از نظر مردم با عقل جور در نمیاد احمقانه به حساب میاد 🙃💔
داستان ترسناک نوشتن رو ادامه بده باحال بود.
@@FeriNajaf نمیدونم چرا انقدر بیکاری که میخوای بدون هیچ مدرکی ثابت کنی داستانای بقیه فیکه اما اوکی تابستون از بس بیکار بودی فشار آورده مشکلی نیست😐😂
مایا تو بهترین یوتوبر تاریخ هستی امیدوارم که همیشه شاد و بر انرژی باشی ❤❤
بارون و شام و خاطرات ترسناک مایا خیلی میچسبه❤
و تخمه وچیپس و ماست موسیر😂
و شام😅@@Hastiraad
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
@@arezookhamse سلام بله چرا که نه
این سری خاطرات ترسناک خیلی خفن بود خدایی حال کردم یه دمت گرم و خسته نباشی به مایا عزیز ❤
وضعیت کنکوریا: اخجون مایا خاطرات ترسناک گذاشت
مایا جون بازم خاطرات ترسناک بزار حالمو خوب میکنی مرسی که اینقدر زحمت میکشی🫂♥😘
میا این رو حتما بخوووون
#خونه ی مامانبزرگم تو روستاس ما یه شب رفتیم اونجا و تا شب قرار بود بمونیم ، شب آبجیه کوچیکم جا پنجره نشسته بود ( یعنی پنجره بالاسرش بود) منم روبه رو ی، اون بودم مامان بزرگم دعا نویسه و بعضی وقت ها اونهایی که جن زده بودند ، از چانس بد ما اون شب یه دختر ۱۷ ساله اومد اونجا و جن زده بود اومد تو خونه وقتی وارد شد در یکم باز بود میشد چیزی دید من پشتش یه مرد قد بلند با لباس مشکیه بلند و موهای خاکستری دیدم ولی به هیچکی هیچی نگفتم ، آقا مامانبزرگم و اون دختره رفتن اون ور خونه و منو آبجیمم همون جا موندیم اون دختره داشت جیغ و فریاد میزد ماهم داشتیم اونو نگاه میکردیم بعد من یه لحظه رومو این ور کردم و نگاهم به پنجره خورد و همون مردِ رو دیدم و داشت به اون دختره ی جن زده نگاه میکرد و میخندید ،به آبجیم گفتم آبجیم یه جیغ بنفش کشید و اومد اینور (یعنی طرف من) اون جنه روشو به منو آبجیم کرد به ما داشت نگاه میکرد و داشت میخندید مامان بزرگم سریع اومد اونجا ولی تا مامانبزرگم نزدیکه پنجره شد جلو چشم منو آبجیم یهو غیب شد ، مامان بزرگم میگفت توهم زدین ولی اونجا واقعا یه چیزی بود
میا نه مایا
یعنی بین این همه چیز به اسمش که اشتباه گفت توجه کردی😂😂😂😂
@@رونیکا-م1ن ها ها ها من همون مرده هستم الان میام سراغت☠😈👹
مایا میشه از این به بعد زودتر خاطرات ترسناک رو بزاری😊
ممنون بابت خاطرات ترسناک
ی انتقاد داشتم شما که موضوع چنلتون اتفاقات ماورایی ، ترسناک و
حوادث واقعی از گذشته و مکان های عجیب واسرار امیزه و ... هست.
..........
بهتره به کاری که براش وقت میذاری و می پردازی، حداقل باور داشته باشی
باور به تجربیات دوستان و ... .
...........
نمیگم صد در صد ایمان داشته باش به ماوراء
ولی کار درستی نیست همیشه بعد از خوندن خاطرات ترسناک و ... دلیل میاری و میخواهی ثابت کنی شاید چیزی غیر از ماورا بوده.
.........
ببخشید ها اما این رفتار یکنواخت شما ،یجورایی توهین به مخاطبانی هست که ایمان دارن و ممکنه یجورایی تجربه هم داشته باشن.
دقیقا موافقم و منم اینو یبار بهش گفتم اما انگار باور نداره خخخ چطوره ک سر خودش نمیاد با این همه سرچ و تحقیقات و جستجویی ک برا ویدیوها میکنه منکه یبار ب داستان یکی از دوستا گفتم چرند نگو همون شبش اومدن سراغم و بهم ثابت شد ک حقیقته 😮😢خاطره اینم تعریف میکنم همینجا باز اگ مایا تعریفش کنه عالی میشه
@@leilykarimi
من فک میکنم این رفتارش فقط تظاهره 😏
جدا از تجربه نکردنش🥶😱😱
مگه میشه چندسال وقتت رو بذاری پای ماورا و ...
یعنی بین همه ای داستان هاو موضوعاتی که راجبشون تحقیق کرده موردی نبوده که ثابت شده باشه واقعی هست.
خیلی از چیزها رو تجربه نمیکنیم ولی باور داریم بهشون.
شاید اشتباه میکنم اما فک میکنم 🤔🤔اینجور رفتار میکنه که بگه آدم منطقی هست و با دلیل و منطق جلو میره تا تجربیات و تاریخ
@@somayes-pu2lo منم همین فکرو میکنم، اصلا آدمی ک اعتقاد ب چیزی نداشته باشه نمیره سمتش چه برسه اینکه اونو بعنوان شغل و سرگرمیش قبول کنه، فقط میخاد تظاهر کنه ک باور نداره ب ماورا و اینچیزا و کاملا همه چیو از بعد منطق و عقل بررسی میکنه ولی خداییش این توجیهات و استدلالاش توهین ب شعور مخاطبینه
@@leilykarimi
بعله عزیزم توهین به مخاطبین هست مخصوصا کسایی که خاطرات میفرستن 📃📃📃
ی بار داشت خاطرات ترسناک میخوند ،اتفاقی که برای اون خانم افتاده بود ۹۵ درصد میشه گفت واقعا ماورائی بوده و ۵ درصد شاید خستگی طرف بوده و یا ی چرت کوتاه زده و ...
اما دلیلی که آورد اینقدر بی پایه و اساس و چرت بود که من به کل آدرنالینم فروکش کرد و حس ترس از بین رفت😔
شاید برای ایشون از دست دادن چند مخاطب همیشگی مهم نباشه😐😐
اما برای من مهمه که وقتمو پای چه چنل و برنامه ای میذارم وخداروشکر توی یوتیوب چنل های ترسناک و ماورائی زیاده 👌👌👌
علاقه زیادی به فیلم های ترسناک ،داستان های ترسناک و پروندهای جنایی دارم که کانال های خوبی هم تو این مورد هست👻👹👿
آرمین هم خاطرات ترسناک میذاره واقعا هم صدای خاص و خوبی داره🌺🌺 که هیجان داستان رو بیشتر میکنه و اتفاقات ماورائی رو هم انکار نمیکنه🏵🏵🏵
@@somayes-pu2loدرست میگی سمیه جان با این رفتارش ک حس ترسو از ادم میگیره و گاهی شاید دو گانگی برات بوحود بیاد ک حالا واقعی بوده نبوده اون حسی ک اولش داری، عوض بشه منم خوشم نمیاد و بقول خودت چنل های زیادی هس ولی خب مایا هم یجور خاصیه موضوعاتش و لحن تعریف کردنش فقط همین موردم ک کمی درست بشه عالی میشه و یکی دیگه اینکه گاهی خیلی خلاصه میکنه و هیچ طبع شوخی ای نداره ک بنظر من شاید اخلاقش همینجوری باشه، بهرحال اگ ب ما مخاطبینش احترام قائله باید هر از گاهی کامنتا رو بخونه و ی جوابی بده و بگه حداقل دلیل این کاراش چیه اونموقع ادم حس نمیکنه انقد براش بی ارزشه.
چقدر زیبا تعریف میکنی مایا جان بیشتر از این خاطرات بذار لطفا❤
خیلی از ویدیوت لذت بردم مایا❤
ما چالوسی هستیم و روستامونم کلاردشته
درمورد اون کلبه وحشت کلاردشت باید بگم که یه نفر اونجا گنج پیدا کرده و یه خونه ترسناک درست کرده تا کسی جرئت نکنه بره داخلش
محلیای اونجا میگن دیدن که چند نفر دارن میسازنش و تو سه روز تمومش کردن
ببخشید شما تو کلاردشت هستید تابستونا دیگه هوا شرجی نمیشه مثل جالوس و نوشهر درسته؟ میشه بپرسم دریا به کلاردشت خیلی دوره یا نه؟
@@Setare1219 هوا سبکه تو کلاردشت اصلاااا یک درصدم مثل چالوس مرطوب و شرجی نیست که بخواد سنگین باشه ما که اونجا زندگی نمیکنیم خونه پدربزرگمه ولی هروقت میریم کلاردشت حس خوب میگیریم حتی واسه زندگی عالیه
و اینکه نه خیلی از دریا دوره نه خیلی نزدیکه
مایا مثل همیشه عالی بود؛لطفا پارت های بیشتری بزار🦋✨🖤
واقعا این خاطرههایی که جن پری نداره خیلی جذابتره و درمورد اون خونه کلاردشت اتفاقا یه بار سعیدوالکورر با دوستاش رفته بود اونجا اتفاقا یه ولاگ هم گرفت اما چیز خاصی پیدا نکردند
که البته واقعا خیلی متروکه
یا حداقل من ندیدم
بچها به نظرتون همون خونه متروکه که نزدیک ویلا بود اون همونی نیست که سعید رفته بود داخلش و شب فیلم گرفته بود لطفا نظرتونو بگین بهم🤐🤐
خاطره منو نخوندی😢😢😢😢
#خاطره_ترسناک_من
#خانه_ی_قبلی
سلام مایا
من طاها هستم
من ی خاطره ای دارم مال خونه قبلیمونه
من خونه قبلیمون دقیقا نزدیکی 3 یا 4 سالم بود که ی جورایی بچه بودم
شب بود و وقت خوابیدن بود و دیگه مامان بابام هم خواب بودن با خواهرم
من خوایم نبرد و از جای خودم پا شدم و ی کامپیوتر هم داشتیم ... یکم چرخیدم تو اتاق و تا چشمم خورد به صندلی کامپیوترم دیدم ی روح سفیدی که قیافه اش مثل قیافه بابام بود رو صندلی کامپیوترم نشسته بود و بابام هم ی گوشی اپل 5 s داشت و اون هم سفید بود و تا گوشی رو گذاشت روی میز صندلی
یهو ناپدید شد و گوشی هم ناپدید شد
منم مامانم رو بیدار کردم و قضیه رو گفتم و مامانم گفت :« خب ، بیا پیش من بخواب اگه میترسی .»
و منم خوابیدم و فردا صبح مامانم به بابام گفت و ی جوری قضیه رو از ذهنم پاک کردن
ولی هنوز یادم نرفته و الکی پیش مامان و بابام ضایع نکردم و به خواهرم گفتم و دوباره به خواهرم گفتم نگو به مامان بابا
و نگفت و از اون موقع به بعد دیگه به هیچکس نگفتم
ولی مایا به تو میگم چون به تو اعتماد دارم ❤❤❤
تو بهترینی خیلی خوبه کارت خاطرات ترسناک یکی از بهترین ویدیو های توئه❤
من شنیدم تو خونه ای که کبوتر سفید نگهداری میشه اجنه نمیتونن آزار برسونن البته خروس سفید و گربه هم همچنین
همش خرافاته
اره تو روایات هم داریم کبوتر و پرنده خوبه
خونه ماهم داشت ی مدت گرفتیم همچی اروم بود بچم دنیا اومد برا حساسیت فروختیمش و باز😑
سلام مایا از قدیم داخل فرهنگ استان ما میگفتن اگر کبوتر رو آوردید جایی که زندگیی میکنید یا حتی اونجا محل کار باشه، آمد یا نیامد داره یعنی اینکه ممکنه فردی از عضو اون خونه یا محل کار بمیره ،دیگه مثل قبل با صفا نباشه و جو خونه سنگین باشه ...اما اگر کبوتر خودش بیاد جایی که زندگی میکنید و با شما زندگی کنه نشونه خوبیه و بدلیل اینکه بهش محل زندگی دادید، خدا اکثر اتفاقات بدی که قرار بود بیفته رو از اونجا دور میکنه
مایا نظرت چیه ک خاطرات ترسناکو برای هر شهر درست کنی؟؟
مثلا یه پارت فقط برای رشت یا یه پارت فقط برای شیراز و....
خیلیییی خفن میشه🫠🫠🫠
این ایده مال کس دیگه ایی هست مایا کاراش اسکی نیست ایده هاش از خودشه
رشتی؟🗿
@@nIli___000 نه
@@nIli___000 نه
ممنون بابت این پارت خیلی عالی و خفن بود🎉🎉❤
سلام مایا من یک ساله که تورو دنبال میکنم اما من کامنت نمینویسم شید این آخرین کامنت من باشه من بلوچم وا ازته قلبم ممنونم باریه ما زامت میکشی وا ممنونم که استی❤❤❤❤❤❤😊😊😊😊😊
ممنون مایا از وقتی شروع کردی به ویدیو گذاشتن وجه خودتو حفظ کردی و بی حاشیهآی ❤
عالی هستی مایا جون عشقی دختر❤
مایا بهترینهههههه❤
سلام مایا جان تو خوبی مهربون مرسی که زحمت میکشی ویدئو تهیه میکنی برام بسیار عزیز هستی❤ میخواستم بگم بچهها این چیزها وجود دارند ولی تا اونجایی که من دستگیر شده ما آدمها بهتره که از ارتباط با غیر همنوع خودمون بپرهیزیم تا اونجایی که میشه بهتره کنار همدیگه باشیم و با هم مهربونی کنیم و به همدیگه عشق بورزیم راه نجات فقط مهربونی محبت و با هم بودن و عشق تا میتونید به سمت روشنی پیش برید و درون و بیرونتون رو پاک و پاکیزه نگه دارید در پایان باز هم فقط عشق و مهربونی چاره این کارهاست❤❤❤❤
این قسمت هم مثل قسمت های قبل عالی بود مایا جان خسته نباشی و همیشه برامون قسمت های بیشتر از این موضوع درست کن❤🔥
سلام عزیزم ، پیجمو ساب میکنی ؟!
#خاطرات ترسناک:من وقتی ۱۶ سالم بود خونه مادربزرگم رفتم حموم داداشمم بچه بود منتظر بود من بیام بیرون بعد اون بره،جز ما کسی تو خونه نبود و خونه هم خیلی قدیمی بود ،داداشم ترسید گفت آبجی من میترسم زود بیا،منم گفتم ترس واسه چی،گفت اینجا جن داره،گفتم برو بابا جن چیه وجود ندارع،همین و که گفتم انگار یکی با دستاش گلوم و داشت فشار میداد داشتم خفه میشدم با کلی بدبختی بسم الله گفتم که گلوم و ول کرد...میخواستن این طوری اعلام حضور کنن
اونجا از قدیم جن داشته،منم میدونستم چون خیلی چیزا دیده بودم فقط به خاطر اینکه داداشم نترسه اونطور گفتم
سلام مایا جون لطف خاطرات ترسناک برامون زود ب زود بزار و بیشتر بزار مرسی ، اون دوستمون هم که از خونه فرار کرده بود من دوست دارم ادامه ی دانش رو بدونم ممنون میشم برامون تعریف کنه
در مورد اینکه گفتی اگه خاطره ترسناک داریم بگیم : ما اصالتا گیلانی هستیم اما تهران زندگی میکنیم خونه مامان بزرگم یه خونه عادی نیست هم مامانم هم من تجربه هایی داریم اونجا که دلم خواست توضیح بدم مامانم وقتی دانشگاه میرفته تازه تصمیم میگیره که دور از خانوادش تو یه اتاق دیگه تو ایوون بخوابه گفت یه شب بعد درس خوندن چشمامو بستم و داشتم میخوابیدم که وقتی لامپ خاموش بود و اتاق ها هم به هم وصل نبود" و بقیه هم خواب بودن دست گیره در به طور تند و غیر انسانی تکون میخورده و تا چند دقیقه نمیتونست داد بزنه پلک بزنه و از درون داشته خفه می شده و جالبه با اینکه همه اعضا خانواده تو خونه بودن این صدا و نشنیدن و مامانم گفت اگه آدم بوده بی شک در و باز میکرد و میومد تو و بعد اون موقه هیچ وقت تنها نخوابیده و همینطور وقتی میرفته پایین سرویس که پشت خونه بوده نگاه سنگینی و از تو بالای دیر وار های کوتاه اطراف خونه حس میکرده و اینکه یکی داره دنبالش میکنه اما راجبش با کسی حرف نزد تا من تجربه کردم و براش حرف زدم
ای وای سابم پریده بود😢
عالی بود مثل همیشه
خاطرات ترسناک با صدای یه یوتوبر دیگه❌️
فقط با صدای مایا✅️
ویدیو هات خداسسسس❤❤❤❤
سلام مایا جون . برات یه خاطرت ترسناک آوردم که بابابزرگ مامانم براش تعریف کرده
اون زمان ها بابابزرگ مامانم کدخدای یک روستا بوده و نمیدونم چجوری اما اجنه رو میدیده
یه روز که رفته بوده نزدیک رودخونه میبینه چندتا موجود که همون جن باشن یه تشت رو سرشون و دارن میرن سمت رودخونه . بابابزرگ مامانم هم میگه که : از ما بهترون تو تشت چی دارین ؟
اونا هم میگن این قلب اون زنی هستش که تو اون خونه رو تپه است . قلبش رو بندازیم تو آب میمیره.
بابابزرگ مامانم هم گفته بود قبل از اینکه اونا اون قلب رو بردارن و بزنن تو آب ایشون بیل رو برمیداره و میخواد که اونا رو بزنه . یکی از جن ها میگه : اوستا ممد. ما رو نزن ... اون جمله (بسمالله) رو هم نگو ما میریم و تو رو تا هفت پشتت میبخشیم و کار نداریم .
اما داستان اینجا تموم نمیشه ... چند سال بعد مامان بزرگم وقتی دایی ام رو به دنیا میره شب که تو اتاق خواب بوده میگفت یه موجود قد بلند ترسناک که خانوم هم بوده میاد دایی ام رو از بغل مامانم بزرگم میگیره و داشته میبرده که یهوو برمیگرده و بچه و پرت میکنه تو بغل مامان بزرگم و میگه : من نمیدونستم بخشیده شدین تا وقتی اون هفت پشت بگذرن ما کاری بهتون نداریم
#خاطرات_ترسناک
عالی دمت گرم فوقالعاده میخونی❤❤
عالی بود درست مث همیشه :) ✨
مثل همیشه ، عالی❤
یکی از یکی بهتر و جذاب تر❤
مایا یه ایده برای ویدیو به نظرم یه ویدیو بساز راجب حیوونایی که تو خواب میبینیم و منظورشونو اینا
اوکی عالی خوب بود