Boostan Saadi, hekayat Daneshmand (سعدی بوستان باب چهارم در تواضع ,حکایت دانشمند)

Поділитися
Вставка
  • Опубліковано 7 лип 2017
  • فقیهی کهن جامه‌ای تنگدست / در ایوان قاضی به صف برنشست
    نگه کرد قاضی در او تیز تیز / معرف گرفت آستینش که خیز
    ندانی که برتر مقام تو نیست / فروتر نشین، یا برو، یا بایست
    نه هرکس سزاوار باشد به صدر / کرامت به فضل است و رتبت به قدر
    دگر ره چه حاجت به پند کست؟ / همین شرمساری عقوبت بست
    به عزت هر آن کو فروتر نشست / به خواری نیفتد ز بالا به پست
    به جای بزرگان دلیری مکن / چو سر پنجه‌ات نیست شیری مکن
    چو دید آن خردمند درویش رنگ / که بنشست و برخاست بختش به جنگ
    چو آتش برآورد بیچاره دود / فروتر نشست از مقامی که بود
    فقیهان طریق جدل ساختند / لم و لا اسلم درانداختند
    گشادند بر هم در فتنه باز/ به لا و نعم کرده گردن دراز
    تو گفتی خروسان شاطر به جنگ / فتادند در هم به منقار و چنگ
    یکی بی خود از خشمناکی چو مست / یکی بر زمین می‌زند هر دو دست
    فتادند در عقده‌ای پیچ پیچ / که در حل آن ره نبردند هیچ
    کهن جامه در صف آخرترین / به غرش درآمد چو شیر عرین
    بگفت ای صنا دید شرع رسول / به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
    دلایل قوی باید و معنوی / نه رگهای گردن به حجت قوی
    مرا نیز چوگان لعب است و گوی / بگفتند اگر نیک دانی بگوی
    به کلک فصاحت بیانی که داشت / به دلها چو نقش نگین برنگاشت
    سر از کوی صورت به معنی کشید / قلم در سر حرف دعوی کشید
    بگفتندش از هر کنار آفرین / که بر عقل و طبعت هزار آفرین
    سمند سخن تا به جایی براند / که قاضی چو خر در وحل بازماند
    برون آمد از طاق و دستار خویش / به اکرام و لطفش فرستاد پیش
    که هیهات قدر تو نشناختیم / به شکر قدومت نپرداختیم
    دریغ آیدم با چنین مایه‌ای / که بینم تو را در چنین پایه‌ای
    معرف به دلداری آمد برش / که دستار قاضی نهد بر سرش
    به دست و زبان منع کردش که دور / منه بر سرم پای بند غرور
    که فردا شود بر کهن میزران / به دستار پنجه گزم سرگران
    چو مولام خوانند و صدر کبیر / نمایند مردم به چشمم حقیر
    تفاوت کند هرگز آب زلال / گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
    خرد باید اندر سر مرد و مغز / نباید مرا چون تو دستار نغز
    کس از سر بزرگی نباشد به چیز / کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز
    میفراز گردن به دستار و ریش / که دستار پنبه‌ست و سبلت حشیش
    به صورت کسانی که مردم وشند / چو صورت همان به که دم درکشند
    به قدر هنر جست باید محل / بلندی و نحسی مکن چون زحل
    نی بوریا را بلندی نکوست / که خاصیت نیشکر خود در اوست
    بدین عقل و همت نخوانم کست / وگر می‌رود صد غلام از پست
    چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی / چو بر داشتش پر طمع جاهلی
    مرا کس نخواهد خریدن به هیچ/ به دیوانگی در حریرم مپیچ
    خبزدو همان قدر دارد که هست/ وگر در میان شقایق نشست
    نه منعم به مال از کسی بهترست/ خر ار جل اطلس بپوشد خرست
    بدین شیوه مرد سخنگوی چست/ به آب سخن کینه از دل بشست
    دل آزرده را سخت باشد سخن / چو خصمت بیفتاد سستی مکن
    چو دستت رسد مغز دشمن برآر/ که فرصت فرو شوید از دل غبار

КОМЕНТАРІ •