Boostan Saadi, 3 stories/hekayat (سه حکایت از بوستان در باب تواضع )

Поділитися
Вставка
  • Опубліковано 7 лип 2017
  • سگی پای صحرا نشینی گزید
    به خشمی که زهرش ز دندان چکید
    شب از درد بیچاره خوابش نبرد
    به خیل اندرش دختری بود خرد
    پدر را جفا کرد و تندی نمود
    که آخر تو را نیز دندان نبود؟
    پس از گریه مرد پراگنده روز
    بخندید کای مامک دلفروز
    مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
    دریغ آمدم کام و دندان خویش
    محال است اگر تیغ بر سر خورم
    که دندان به پای سگ اندر برم
    توان کرد با ناکسان بدرگی
    ولیکن نیاید ز مردم سگی

КОМЕНТАРІ •