😱❌ خاطرات ترسناک شما! پارت #15❌😱
Вставка
- Опубліковано 8 лют 2025
- شما هم خاطره و داستان ترسناکی از زندگی خودتون یا آشناهاتون دارین؟
این خاطره های عجیب و ترسناک رو برام توی کامنتا بنویسین تا باهم بخونیم و توی قسمت های بعدی ماجراهای وحشتناک شما رو ببینیم
.
#وحشتناک
#داستان_ترسناک
#مایا
#خاطرات_ترسناک
#ترسناک
.
به نظر شما کدوم یکی از این خاطره ها وحشتناک تر بود؟
.
مثل همیشه هم که لایک و سابسکرایب یادتون نره
😱❌ خاطرات ترسناک شما! پارت #15❌😱
.
.
My social Media Addresses
Instagram:
/ maya.thefish
.
TikTok:
/ maya.thefish
.
Discord:
/ discord
.
Twitter:
/ mayathefish
.
Reddit:
/ mayathefish
.
music by: @co.ag
/ @co.agmusic
.
.
All rights belong to their respective owners.
Copyright Disclaimer Under Section 107 of the Copyright Act 1976, allowance is made for "fair use" for purposes such as criticism, comment, news reporting, teaching, scholarship, and research. Fair use is a use permitted by copyright statute that might otherwise be infringing. Non-profit, educational or personal use tips the balance in favor of fair use
.
داستانهای ترسناک واقعی از جن,داستان های ترسناک بر اساس واقعیت,داستانهای ترسناک صوتی,داستان و خاطرات ترسناک شما,داستان های واقعی ترسناک,خاطرات ترسناک شما,خاطرات ترسناک جدید,خاطرات ترسناک من,خاطرات ترسناک مردم,خاطرات ترسناک واقعی,ترسناک,خاطرات ترسناک,داستان ترسناک,خاطرات کوتاه ترسناک,خاطرات ترسناک از جن و ارواح,خاطرات عجیب شما,خاطره های ترسناک ایرانی,داستان های ترسناک واقعی ایرانی,مایا,مایا فیش,mayathefish,maya,tarsnak,dastan tarsnak,اتفاقات ترسناک,وحشتناک
داستان های ترسناک بر اساس واقعیت,داستان های واقعی ترسناک,خاطرات ترسناک شما,خاطرات ترسناک جدید,خاطرات ترسناک مردم,خاطرات ترسناک واقعی,ترسناک,خاطرات ترسناک,داستان ترسناک,خاطرات کوتاه ترسناک,خاطره های ترسناک ایرانی,داستان های ترسناک واقعی ایرانی,مایا,مایا فیش,mayathefish,maya,اتفاقات ترسناک,وحشتناک,کاراگاه مایا,افسانه شهری,ترسناک واقعی,داستان های ترسناک,خاطرات ترسناک صوتی,فیلم ترسناک,خاطرات ترسناک ایرانی,خاطره ترسناک,اتفاق های ترسناک,داستان ترسناک واقعی
اونایی که میگن خاطرات ترسناک باید پارت بی نهایت داشته باشه لایک کنن❤️❤️❤️
اگه لایک نکنیم چی میشه بهمون فوش میدی
Like 90
گل دوخمر آبی
حق
Like 138@@1-3-6-6-
ژانر ترسناک دوست داری ؟!
چنل رادیوت رو سرچ کن و لذت ببر
@radio_t
الان یعنی خیلی خفن شدی ؟ @@1-3-6-6-
@@1-3-6-6-فعلن تو ریدی😂255لایک داره
سلام مایا اسم من نورجس است و احل افغانستان استم. این خاطرهای که میخواهم بگم مال خودم نیست مال خواهر بزرگترمه و مال وقتی که ما تو پاکستان زندگی میکردیم یعنی مال دو سال پیش. ما اون وقتا همیشه دیر میخوابیدم و دیر بیدار می شدیم.یک روز که مامانم زود از خواب بیدار شد بود رفته بود و ما هم نمی دونستیم که کجا رفته. و وقتی خواهر بزرگترم میخواست بلند بشه همون موقع یحو خشکش زد و نمی تونست تکون بخوره،
نمی تونست هیچ کاری کنه فقط میتونیست چشماشو تکون بده و نفس بکشه دیگه هیچ کاری نمی تونست انجام بده، و همون موقع که برادر کوچیکم از خواب بلند شد گفت خواهر اون سایه سیاه کیه که بالای تو نشسته، یعنی اون سایه سیاه هر کی که بوده داشته خواهر مو خفک میکرده. این اتفاق قبلاً واسه مامانم هم افتاده، نه تنها مامانم بلکه واسه هر مهمونی که خانه ما می اومد و شب میموند فرداش همون داستانو تعریف می کرد. که ما بهش میگیم جن گرفتگی. ❤
تو اوج ویدئو که ادم غرق شده یهو مشمشوله یه تکون میخوره اون پشت روح از بدن ادم جدا میشه😂😂
عالی قشنگم من و دادشم خیلی فلیمات رو دوس داریم❤
من عاشق اسمشم 😅 مشمشوله
واییی دقیقن😂
😂😂
مشمشوله چیه؟ 😂ببخشید جدیدا با چنل مایا آشنا شدم نمیدونم جریانش چیه😂❤
به نظر من ترسناک ترین اتفاقات و خاطرات اونایی ان ک آدما توش دخیلن
مث اون خاطره ای ک خودت گذاشتی تو سیزده به در ی آدمی میاد تو جمعشون و کمک میخواد میره بعدا میفهمن قبل اینک بیاد پیش اینا آدم کشته بوده ترسناک ترین بود ب نظرم😑
مایا لطفاً بیشتر خاطرات ترسناک بزار😅
👏👏ما برایمایا جون مهمنیستیم حرفمونو گوش نمیدع😂😂😢
همین 2
3
4
چرا دارین میشمارین😂😂🙌🏻
سلام مایا
این خاطره که میگم بر میگرده به قبل کرونا یعنی وقتی که من بچه بودم اون موقعه یه همسایه داشتیم که من با بچه هاش که یکیش از من یه سال بزرگتر بود دوست بودم مامانمون با هم دوست همسایمون خیلی اهل دعا نویس رفتن و اینا بود و البته بگم الانم بعد ۶ سال اصلا امنیت و خوشحال یهو زندگیشون ندارن
یه روز به مامانم گفت باهم بریم و ما بچه ها رو هم بردن
وارد که شدیم زنی که فال نگاه میکرد و دعا مینوشت رو اصلا نمیتونستم ببینم انگار از چهرش چند تا صورت دیگه در اومده و همش دارن حرکت میکنن اصلا ثابت دیده نمیشد این رو به دوستم گفتم اونم خندید و گفت خیالاتی شدی گذشت و تقریبا بعد چند ماه قرار شد بریم خونشون مهمون اما مامانمون رفتن خرید تو خونه نشسته بودیم که یهو لگن توی حموم افتاد
ما هم بچه بودیم و به روی خودمون نیاوردیم که ترسیدیم
تا اینکه بالای کابینتشون کلی ظرف مسی بودن که جاشون کاملا اوکی بود و اصلا امکان نداشت بیوفته
دو تا از ظرفا افتادن ما هم برای اینکه حواسمون پرت شه رفتیم اتاق مامانش که یکم با وسایل ها ور بریم که یه جعبه پیدا کردم توش پر بود از کارت فال گیری و یه سری وسایل عجیب غریب
ما هم برداشتیم و باهاشون بازی کردیم
شب که رفتیم خونه همه جی رو به مامانم گقتم مامانم یه دعا خوند برام و خوابیدم تو خواب یادمه اینقدر ترسیده بودم که با اون سنم خودمو خیس کرده بودم
اما اصلا اون خوابم از ذهنم نمیره دیدم که دوستم اومدن خونه ما و داریم بازی میکنیم ولی پشت ما پر از سایه های سیاهه که حرف میزدن من میدیمشون ولی نمیتونستم چیزی بگم
جدی میفرمائید؟
اوکی ولی ترکیب مایا+خاطرات ترسناک =یه ویدیو عالیی
(ولی تو همیشه عالی هستی)
خيلى عجيب و ناراحت كننده ست براى من كه ميبينم توى اكثر خاطره ها خيلى راحت هر خانواده اى يك دعانويس ميشناسه…
جدی اینهمه دعا نویس کجا بوده😅😅
مایا لطفا بیشتر خاطرات ترسناک بزارررررر😭😭
باشه میزاره گریه نکن
باجه
ژانر ترسناک دوست داری ؟!
چنل رادیوت رو سرچ کن و لذت ببر
😂
Any comment you want to make, make it in English
مایای عزیزم یه پارت از خاطرات ترسناک خودت تعریف کن❤
Love you❤❤❤❤
سلام مایا جان❤
اول از همه این رو بگم که من ۱۱ سالمه و یادمه که ۵ سال پیش با دختر داییم که ۱ سال از من کوچک تر بود رفتیم شهرستان.وقتی رسیدیم ساعت۱۲ شب بود.مامان من و دختر داییم رخت خواب هارو انداختند.من رفتم کنار پنجره البته اینو بگم که اون پنجره رو به روی یه باغ بزرگ بود.بعد وقتی پنجره رو باز کردم صدای گریه کردن شنیدم که شبیه به صدای زن بود.پایین رو نگاه کردم و سر جام خشکم زد چون اون صدای یه گربه سیاه بود و انگار داشت تقلید صدا میکرد.
گربه گریه نمیکرده داشته با یه گربه دیگه دعوا میکرده و برای اینکه بترسونتش این صدا رو در آورده
و آره این صدای گربه ها مثل صدای گریه بچه یا زن هست😐
چه عجیب و جالب یه گربه سیاه صدای زن در میاورده شاید جن بوده چون من شنیدم یه قبیله از جن ها هستن که شبیه هر نوع موجودی میشن حتی انسان
خوشحالم که برات اتفاق بدی نیفتاده
من همیشه از گربه سیاه میترسم نمیدونم چرا ولی حس بد و ترس و استرس بهم میده
😂😂
@Zahraبیچاره گربه های سیاه Afshar_25-r
شاید هم جن بوده و در پوست گربه بوده باشه چون اجنه از وسیله ها استفاده میکنن مثل عروسک و شاید حیوانات هم جزو اونا باشن
امیدوارم خیلی زود 500K بشی دوست جونی ❤😘 هر چند لیاقتت میلیونی شدنه چون بهترین و پر تنوع ترین چنل ترسناک در حال حاضر تو یوتیوب واسه توئه💋
مایا زود زود خاطرات ترسناک بزاررررررر😢
بزار مایا یه نفس بکشه بعد 😂😔
@@SarinaMosavi-n1zشما صحبت نکن
سلام مایا من می خوام خاطره ترسناک پدرم و به زبان خودش برات بگم و این داستان کاملا واقعیه
یک شب که رفته بودم خونه پدربزرگم که در روستا بود به بالای پشت بام رفتم و روی پشت بام چند تا آلونک بود یکیش مادرم و عمه هام نشسته بودن و اون یکی خالی بود رفتم و اونجا سعی کردم که به خوابم زمانی که هنوز از خوابم نگذشته بود صدا خورد سنک به پنجره آلونک و شنیدم بلند شدم و رفتم ببینم که کیه دیدم که اسماعیله. اسماعیل دوست من بود. رفتم دم پنجره و نگاهش کردم و گفتم چرا این وقت شب اینحا اومدی؟ بهم گفت که بیا بریم گندم چینی. اون موقع شب ها گندم می چیدند به دلیل اینکه روز ها هپا خیلی گرم بود.گفتم باشه و رفتم پایین و دیدم که اسماعیل نیست. به بابابزرگم نگاه کردم و گفتم بابا تو اسماعیل و ندیدی؟ بهم گفت که برو بخواب خواب دیدی. شونه هام و انداختم بالا رفتم که دوباره بخوابم بعد از چند دقیقه دوباره صدای خوردن ینگ له شیشه رو شنیدم بلند شدم و یمت پنجره رفتم دیدم ایماعیله اما این بار همراه یک خر بهش گفتم چرا اومدم نبودی؟ گفت بابام صدام کرد رفتم پیش بابام خر هم با خودم اوردم... حالا بیا پایبن زود تر بریم. دوباره رفتم پایین اما دوباره اسماعیل نبود اما خر اونجا بود من هم ترسیدم و افسار خر و گرفتم و رفتم به یمت خونه اسماعیل هوا تاریک بود و سرد. رسیدم به خونشون و در خونه رو زدم بابای اسماعیل در خونه رو باز کرد و من گفتم عمو اسماعیل اومده بود باهم بریم گندم چینی اما الان نیست. تعجب کردو گفت اسماعیل؟! اون تا الان هفتاد تا پادشاه خواب دیده. این رو که گفت مو به تنم سیخ شد و خشکم زد بعد با لحن لرزان گفتم چرا عمو اومده بود اونم خرش. با انگشت به خرش اشاره کردم اما وقتی که اونحا رو دیدم دیدم که خر نیست همون موقع انگار قلبم توی سینم ایستادبعد به بابای اسماعیل نگاه کردم و گفتم عمو من خیلی می ترسم بیا و من و ببر خونه اون هم دستم و گرفت و به خونه بود اون موقع آسمون شب برام از همیشه تیره تر بود به خونه رسیدیم و من با عمو خداحافظی کردم و به پیش عمه و مادرم و رفتم و تمام ماجرا را تعریف کردم عمه هام بهم گفتم که شانس اوردی اگه سوار خره می شدی جن ها می دزدیدنت چند با اینجا این اتفاق افتاده.)(باید بگم که پدرم توی اون زمان فقط ۱۲سال سن داشت)
بعد از يه روز خسته كننده فقط خاطرات ترساك مايا ميچسبه❤🎉
دقیقا
سلام مایا به نظر من یک پارت اختصاصی برای ((خاطرات ترسناک سربازی))بزار❤❤❤
Pov: وقتی دنبال ویدیویی که ببینی و اتاقت و تمیز کنی و یهو نوتیف مایا میاد😍🫶🏻
سلام مایا پدر من وقتی در پادگان بود داخل یک اتاق بود که وی یک صندلی نشسته وقتی که کم کم خوابش برد انگار که یک چیز پشمالو خورد به پاس ولی توجوهی نکرد ولی این بار صداش زد پدرم از خواب پرید وپاش به ای چیزی خورد از گفتهای پدرم اون چیز خیلی بلند و پشمالو بود ویک جرقه ای خیلی خیلی بد بو و وقتی یک بار دیگه نگاه کرد اون آنجا نبود ولی از گفتهای پدرم اون چیز خیلی ترسناک و پشمالو بود کلی اتفاق های دیگری هم افتاده اگه دلت میخواد بگم ❤😊
مایا جون لطفا خاطرات ترسناک بيمارستان هارو برامون بزار خیلی وقته قولش دادی🥲😍
خیلی ویدیو هات خوبه مایا جونم🎉❤
خاطراتی ک عکس و ویدیو دارن>>>>>
خاطراتی که میدونی فیک نیستن مث اولی>>>>>>>
سلام مایاجان خسته نباشی واقعا عاشق این سبک ویدئو هستم به عشق ویدئوهات فقط وفقط میام یوتیوب کل کارامو میکنم چاییمو درست میکنم ومیشینم پای ویدئوهات کلا عالی وبی نقصی هم فن بیانت هم بک گراندصحنه خلاصه همه چی تمومی پرفکت👍👏🌹🌹🌹
سلام مایا زیبا امیدوارم حالت خوب باشه اسم این داستان من سفر شوم هست
❤❤❤
ما تو شمال زندگی میکنیم و تصمیم گرفتیم بریم کلبمون و هم برف بازی کنیم هم مسافرت کنیم وقتی که رسیدیم احساس سنگینی کردم و فضاش سنگین بود اما اهمیت ندادیم بعدش گفتیم بریم برف بازی وقتی که رفتیم برف بازی من گوشیم در اوردم که با برفا عکس بگیرم ولی از زیر برفا خون اومد بیرون و اون منطقه اصلا جایی نبود که بخواد حیوونی باشه
ولی باز هم توجه نکریدم تا اینکه وقتی رفتیم خونه چهره چند زن تو آشپزخونه دیدم یعنی رو سرامیک خیلی ترسیدیم رفتیم ناهار خوردیم و خواستیم بریم و دم در زیر پام احساس لرزش کردم و زیر پام یه صورت دیدیم از اونجا سریع فرار کردیم و از اون اتفاق به بعد دیگه با دوستام اون کلبه نرفتیم
مایا جون چطوری
من واقعا از موضوع سیزده بدر خوشم اومد جدی خیلی باحال بود😂
افسانه ها میگن خاطرات ترسناک تا قیامت ادامه داره😂😂😂😂😂❤❤❤
با نظریه های علمی (کاملا غیر علمیت) حالم بهم میخوره
خیلی جالب بود منتظر پارت۱۶ هستیما
سلام مایا زیبا و عزیز از وقتی که توی یوتیوب کانال شما رو پیدا کردم شروع کردم از برنامه های دوسال پیش شما رو دنبال کردم و یجوری فقط دارم با ویدیوهای شما زندگی میکنم و وقت میزارمممنونم که هستی 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
چرا مایا چت ترسناک نمیزاری😞😞
چت ترسناک بزار خواهشا🥲✨️
چقدر من خاطرات ترسناک رو دوست دارم مرسی برای پارت جدید مایا😍🔥
خاطرات ترسناک بهترینه خیلی دوس دارم همیشه هم میبینم پس بیشتر بذار خودمم چندوقته میخام داستانمو بفرستم ولی وقت نمیکنم🥲حتما واس پارت بعدی واست میفرستم
سلام مایا اسم من فاضله خاطره ترسناک من اینه : من الان ۱۴ سالمه این خاطره مال خیلی پیش است ما تازه اسباب کشی کردیم تو خونه قبلیم من و خواهرم چیز های ترسناکی احساس می کردیم یا می دیدیم من اول فکر می کردم اشتباه می کنم چون فیلم ترسناک زیاد می دیدم اما وقتی دیدم خواهرمم داره این اتفاقات ترسناک و احساس می کنه مطمئن شدم شب ها به زور می خوابیدم تا اینکه بالاخره از اونجا رفتیم شاید تا اینجا برات ترسناک نباشه ولی مطمئنم از آنجا به بعد می ترسی شبی که از اونجا رفتیم بابام یک چیز خیلی وحشت ناک گفت که بعد از شنیدن اون حالم خیلی خراب شد بابام گفت قبل از اینکه ما به اونجا بریم مرده شور خانه بوده
❤
عالی
داستان سمیه وشاهرخ و تعریف میکنی 👍🤔
مایا لطفا بیشتر ویدیو چت ترسناک بزار❤😢
عالی عالی عالی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
جوری که وقتی مایا خاطرات ترسناک گذاشت ذوق کردم(((..🤍
مرسی از ویدیو های جذابی که برامون میذاری خیلی زحمت میکشی❤💫
سلام مایا این خاطره ای که میخوام برات تعریف کنم برای مامانم پیش اومده که واقعا ترسناکه به زبون خودش میگم: حدود خیلی سال پیش ۱۴ سالم بود با خانوادم به دهات خودمون سفر کردیم بعد از ظهر به باغ رفتیم دور همی فامیل جمع بودیم من رفتم چایی درست کنم اومدم ابجوش خالی کنم دوستم گفت نه نریز باید بسم الله بگی (خوب ما معمولا اعتقاد داریم موقع ابجوش ریختن بسم الله بگیم چون زیر زمین جن زندگی میکنه اینجور حرفا)بعد من گفتم برو بابا چی میگی آب جوش ریختم رو زمین و اصلا فک نکردم که قراره چی بشه، دیگه داشت غروب میشد برگشتنی شب خونه مامانبزرگم خوابیدیم که یه بالکن بزرگ داشت نصف شب پا شدم برم دست شویی که دیدم یه زن مرد که نگم آدم بگم موجود دود مانند اونجا ایستادن خیلی عجیب بود خشکم زده بود فک کردم خیالاتی شدم که دیدم اون موجود مرد دستش رو به من اشاره کرد تکون میداد و صدای اروم میگفت بیا.....بیا.....بیا.... بهت شکلات بدم دختر بیا..... نمیدونستم یه شوخی بود یا دارن سر به سرم میزارن اخه اونم نصف شب واقعا!!؟؟چاره ای نبود از ترسم شب وسط مامان بابام خوابیدم هنوز نمیدونم چی بگم اگه میرفتم پیش اون مرد معلوم نبود چه بلایی سرم میومد شاید واقعا زنده نبودم)!!!
سلام مایا اسم من هِسْتیا هس این خاطرهای که میخوام بگم یجورایی نسل اندر نسل مارو درگیر کرده بود خیلی وقت پیش ها پدر پدربزرگ مامانم و بابام باهم دوست بودن و اینها تو کار دعا نویسی و جن گیری و... بودن تا یه مدت همه چی خوب بود و این دوتا باهم خوب و صمیمی بودن تا اینکه یه روز یه خانم بارداری رو میارن پیششون و اینا به این نتیجه میرسن که بچه داخل شکم اون خانم تسخیر شده پدر پدربزرگ مامانم اصلا نمیخواسته کار این خانم رو گردن بگیره و به پدر پدربزرگ بابام میگفته که نباید این کارو کنه این واقعا خطر ناکه و ممکنه بچه یا مادره چیزیش بشه ولی پدر پدربزرگ بابام نمیتونه عذاب کشیدن اون مادره رو ببینه و به پدر پدربزرگ مامانم میگه که میای جن گیری رو انجام بدیم یا تنهایی انجام بدم سر این قضیه باهم دعواشون شد و آخر سر مجبور شد که قبول کنه ولی سر جن گیری بچهه دووم نمیاره و میمیره و به گفته خونوادم این دوتا از طرف همون مادره نفرین میشن که بچه هاشون نسل اندر نسل عذاب بکشن بخاطر این کار
بعد این اتفاق پدر پدربزرگ مامانم از پیش خونواده و زن و بچش جمع میکنه میره و دیگه ازش خبری نمیشه حتی نمیدونیم کجا دفن شده ولی این کارش به صلاح خونوادش بود ولی پدر پدربزرگ بابام میمونه که همون سال اول زن اولش میمیره و به زور اطرافیان یه زن دیگه میگیره که اسمش مستی بود که یه سلیطه به تمام معنا بود در کل این پدر پدربزرگ سه تا پسر و دوتا دختر داشت که همه اونا آدمای خوب و به قول معروف نیکوکاری بودن ولی(اسم های دخترا و پسرا رو رمزی میگم مثلا پسر گ ) بعد از یه مدت کوچیک ترین پسر کلاه برداری رو شروع میکنه حتی حق پدربزرگ منم میخوره و به برادرش رحم نمیکنه بعدش بچه هاش هم معتاد میشن پسر وسطیه با یه خانم ازدواج میکنه و سر یه آتیش سوزی پسره هر دوتا چشمش رو از دست میده و زنه یه چشمش رو و اونا پچه دار نمیشن خواهرا یکیشون میمیره و یکیشون با دیابت داره زندگی میکنه و در آخر پسر بزرگه که میشه پدر پدربزرگ خود من به اجبار مستی با دختر خان ازدواج میکنه خود پدر بزرگ من عاشق یه دختر دیگه بود و بهش میگه که صبر کنه که از این دختره جدا شه و بره اونو بگیره و بعد از ازدواج پدربزرگم ودختر خان ، دختر خان بهش خیانت میکنه و از خیانتش دوتا دختر به دنیا میاره ولی پدر بزرگم برای حفظ آبروی خودش و دختر خان بچه ها رو برمیداره و میره با مادر بزرگم که عاشقش بود ازدواج میکنه و اینا بخاطر مستی خیلی عذیت میشن مادر بزرگم دوتا بچه توی شکمش میمیره و یه پسر وقتی چند روزش بود میمیره و یه پسرش غرق میشه و میمیره و یه دخترش که ۱۸ سالش بود هم همین جوری میمیره بعد یه مدت با دعا و نذر و.... مادر بزرگم یه دختر و یه پسر به دنیا میاره
(اینایی که الان تعریف کردم از زندگی خونواده پدر پدربزرگ بابام بود )
حالا بریم سراغ پدر پدربزرگ مامانم که ناپدید شد اون یه پسر داشت به زور و زحمت مامانش که ماما بود بزرگ شد و ازدواج کرد و سه تا پسر به دنیا اومدن ولی زیاد طول نکشید که مادرشون مرد و این سه تا پسر به دست مادر بزرگشون که همون ماما بود بزرگ شدن و تو یه مغازه کار کردن پدرشون هم با یکی دیگه ازدواج کرد که از اون هم یه دختر و یه پسر به دنیا اومد از زندگی این خواهر برادر ها بگذریم پدربزرگ من که دومین پسر بود ازدواج میکنه و یه دختر و یه پسر به دنیا میاره از قبل هم پدر پدربزرگ مامان و بابام به خونوادشون گفته بودن که باید بین این دو خونواده یه وصلتی صورت بگیره تا این قضیه تموم شه برای همین مامان و بابام باهم ازدواج میکنن و من به دنیا میام و بعدش هم خواهرم از همون بچگیم از من خیلی مراقبت میکردن که یهو اتفاق بدی برام نیوفته که به مرگ ختم بشه و به هیچ عنوان نمیزاشتن و نمیزارن که ارتباطی با چیزای فراطبیعی داشته باشم
ولی خب تا همین الانش هم با بلا های زیادی تو زندگیم مواجه شدم توی یه متریم ماشین ۱۸ چرخ چپ کرده تو دره افتادم و پام شکسته و... و همیشه هم کرم و علاقه عجیبی به چیزای ماوراء داشتم ولی خب هیچ وقت اجازه نزدیک شدن بهشون رو هم نداشتم و پدر بزرگم وقتی علاقه منو به این چیزا دید تموم کتاب های طلسم و... رو توی باغ انگور چندین هکتاری دفن کرد که پیداشون نکنم
امیدوارم از این خاطره لذت برده باشین من تموم تلاشم رو کردم ساده و خلاصه توضیح بدم امیدوارم پیچیده نشده باشه
اگر بشه میخوام داستان تو را تو چنلم بزارم
خاطره جالب و عجیبی بود دوست دارم بیشتر ازت بدونم
جالب بود فقط وسط هاش نمیدونستم الان پدرپدربزرگ مامانت بود یا پدر پدربزرگ بابات😂😂
❤❤❤محشر بود
مثل همیشه ❤
مایاا من ماه دیگه اعزامم خوفم گرفت با این خاطره سربازی که گفتی😂
فکنم دیگه الان رفتی😂
@@Mehrnoushhaghighi22 اره😂
به خوشی بگذرونی برادر 🤚🏻🌹
10:50 برای شاهتوته ناراحت شدم💔
جـــــــــاااااااااانــــــ خـــــــاطـــــرات تــــــرســـــنـــــااااک.. 🤩🤩
مایا جان خوااااهشا اگه راه داره پارت های بیشتر و زود به زود از خاطرات ترسناک بذار..
و خوب به گفته خودت ارسالی های خاطرات ترسناک خیلی خیلی زیاده و علاوه بر این اکثر بچه ها هم خواهان بیشتر شدن خاطرات ترسناک هستن و به همین خاطر یه پیشنهادی میکنم که اگه راه داشت مثلا هر یه هفته یه بار پارت جدید خاطرات ترسناک رو آپلود کنی..
البته ماهم میدونیم که برای تهیه و درست کردن هر ویدیو و محتوا و... زحمات زیادی میکشی، مرسی مرسی 💙🌺و یه دنیا ممنون 🙏
خاطرات ترسناک مایا+بی نهایت ب توان بی نهایت 😊😊
مایا همیشه تایم خاطرات ترسناک رو همینقدر بزار
بازم مثل همیشه مایا برنده میشه که مارو سکته بده و این عالیه❤❤❤❤😂عاشقتم
عالی بود مایا
فقط میشه پارت ۱۶ رو زود تر بزاریییی😂😅
درووود، عالی بود، مرسی
راجب به صداهای داخل انباری که درش قفل بود ولی از داخلش صدا میومد، میتونه بخاطر موش یا گربه باشه فقط،حتما نباید داخلش موجود ماورایی باشه ک از داخلش صدا میومده
نمیدونی چقد منتظرش بودم
هر روز لحظه شماری برای این ویدیو...😂
مرسی ک گذاشتی
واکنش جنا : مرض دارین عروسی ما رو خراب می کنید مشکلی داری😂😂😂
وقتی منتظر نوتیف بودم و اومد 🥲🥲🥲🥲
ملکه ی یوتیوب ❤
زیبا ترین دختر دنیا موفق باشی❤❤❤
اونایی که مایا رو دوست دارن
👇👇
لطفا پارت ۲۱ هم بزار
خیلی خوب بود مثل همیشه ❤
سلام مایای عزیزم من این خاطرهای که تعریف میکنم بر میگرده به 1سال پیش مامان من شب بلند میشه میره که آب بخوره که میبینه در دستشویی سفت و مامانم به زور درومیبنده وقتی که خوابید تا چشمشو بست میبینه که یک نفربالای سرش یه مرد سیاه زشت 3 بار گفت بیا بریم
بازه
اونایی که منتظرن با سعید ویدیو بگیره🎉
مایا خیلی دارک و عجیب بودن همه خاطره ها مرسی ازت❤
ولی برا خاطره آخری گفتی اون کسی ک خاطره رو نوشته عکس هم برات فرستاده ولی تو نشون ما ندادی
نخیر، نوتیف میاد، ما فن ها انتظار داریم کلا هر روز هم ویدیو بزاری هم لایو بزاری هم خاطره هم کلا تو سوشال باشی😅
واااای نمیدونی تا زنگوله صدا داد بااین تیتر که خاطرات ترسناک چه ذوووقی کردم😅😍😍😍😍😍🤗
عالییییییی❤❤
سلام مایا اسم من زهرا است یک خاطره از خونه قبلیمون دارم و این اولین اتفاق و بدترین اتفاق ماوراطبیعی که دارم است
من ۳ یا ۴ سالم بود که داشتم با برادرم که سمت چپم و پسر داییم سمت راستم بود داشتیم فیلم ترسناک می دیدیم و همه فامیلامون رفته بودن بازار و ما تو خونمون تنها بودیم و تو اتاق داشتیم فیلم می دیدیم و یهو در اتاق محکم بسته شد و برقا می رفت و میومد و تلوزیون خش خش می کرد و من یه سایه بسیار بزرگ دیدم و من بچه اسکل رفتم سمتش و دو یا سه قدمیش بودم و دستم رو سمتش بردم که بیهوش شدم و بقیه این ماجرارو داداشم بهم گفت که درو وقتی باز کردن متوجه شدن من پیش اونا نیستم و دیدن من بیهوش پیش یه سایه بلند هستم و من رو برداشتن و دویدن سمت خونه های همسایه و هیچکس خونه نبود حتی کلاغ هم پر نمی زد و انگار تو ی دنیای دیگه بودیم ما رفتیم خونه پسر داییم که حیاط داشت و داداشم از در می پره و در باز می کنه وما می ریم تو و بگم که من هنوز بیهوش بودم بعد برادرم و پسر داییم تو خونه داییم خوابیدن و
موقع که اینا خواب بودن من بیدار می شم و تو خونه واسه خودم داشتم می گشتم که می رم تو آشپز خونه تا آب بخورم و دوباره اون سایه بلند رو دیدم و جیغ بلندی زدم و داداشم اومد و تا سایه رو دید من رو ورداشت و برد طبقه بالا خونه داییم سه طبقه است که طبقه آخر واسه مادر بزرگمون است و رفتیم طبقه دوم و درو قفل کردیم و صدایه پا میومد و یکی می زد به در و یهو زنگ در زدن و مامان من با نگرانی و داییم و زنداییم جلو در بودن و انگار رفته بودن خونه و دیدن ما نیستیم و داییم گفت بیا خونه ما و صدای جیغ من رو شنیدن با عجله اومدن اینجا تا بدونن چی شده
مرسی که خاطره من رو خوندی مایا جون
و بچه ترو خدا لایک کنید تا مایا ببینه❤❤
من تقریبا 16 سالم بود و همیشه ساعت 3 نصفه شب بیدار میشدم و بعد از یک هفته که هر بار بیدار میشدم این بار قضیه فرق میکرد وقتی بیدار شدم یک زن عجیب و قد بلند دیدم و واقعا خواب نبود اون موقع پدر و مادرمو بیدار کردم و هیچکس چیزی ندیده بود پدرم پاشد و رفت چراغ هارو باز کرد ولی وقتی چراغ هارو باز کرد پدرم اون از دیگه اون جا نبود و هروقت که ساعت سه نصوه شب بیدار میشدم همون موقع می خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم و وقتی یک جعبه رو دیدم که زیرش یک عکس در اوردم و اون روز دیگه اصلا مثل روز های دیگه نبود اون عکسی که دیدم دقیقا مثل کسی بود که همیشه ساعت سه نصوه شب میدم
😢
خوش به حالت😢😢
خوشبحالت چیه اون میگه شبا از ترس سکته می کرده
واقعا ممنون که وقت و انرژی میذاری ولی منطقی جلوه دادن و دلیل های منطقی بعد از هر داستان که میاری واقعا جالب نیست، بازم ممنون از زحمت هایی که میکشی 😘
دقیقا منم حس خوبی نمیگیرم خودشو خیلی دوس دارم داستاناشم همینطور کلا بهترینه ازهمه نظر اما اینک سعی میکنه بعد هرداستانی دلیل منطقی بیاره ب ادم احساس دروغگو بودن دست میده باشه درسته اون قبول نداره و میگه این چیزا خرافاته ولی خرافات نیست جن واقعی روح واقعیه یه سریال هست ک یه کشیش با یه مهندس نابغه و یه روانشناس برای کلیسا کار میکنن پرونده هایی مثل جن زدگی اینجور چیزارو بهشون میدن اون روانشناس و اون مهندسو با خودش میبرد ک همچیو بررسی کنن ک بفهمن ایا اون طرف ک زنگ میزنه و ازشون کمک میخواد از نظر روانی مشکل نداره یا اون مهندس خونه رو بررسی میکرد ک ببینه دلیل منطقی و علمی نداشته خوب ک همچیو بررسی میکنن و میبینن هیچ دلیل منطقی و علمی نداره کشیش دست بکار میشد برای پاکسازی یا جن گیری خوب ک کارش تموم میشد بازم اون روانشناس اون مهندس میخواستن ب زورم ک شده براش دلیل علمی بیارن دقیقا مثل مایا
سلامتی کسایی که این ویدیو رو نگه میدارن و ۳ نصف شب میخوان ببین
الان سه
راستی مایا جون من که با هیچی نمیترسم خیلی احساس سنگینی کردم.
منتظر پارت 16 خاطرات ترسناک هستم
مایا ممنون که با ویدیو هات مارو سرگرم میکنی ❤🥹✨️
چت ترسناک بزار مایا
مایای خوشکل و دوست داشتنی من تورو خدا بیشتر بزارید از این خاطرات ترسناک دوست دارم عزیزم موفق باشی نازنین❤❤❤❤❤❤❤
سلام دوستان بخواطر مایا عزیز هم که شده لطفاً لایک کامنت بیشتری بزارید این روزا وضعت الگوریتم خوب نیست...
ممنون❤️❤️
سلام مایا جان امیدوارم حالت خوب باشه.
پرنیان هستم.
خاطره ی ترسناک من درمورد اینه که من و دوستام سال ششم دبستان که بودیم تصمیم گرفتیم چارلی چارلی رو احضار کنیم.
ماها ۶ نفر بودیم خودم فرنیا ، دورسا، آتنا ، انوشا و ملیسا .
مدرسه ما که قبلا اونجا بودیم یه تو رفتگی داشت که میشد پارکینگ خونه ی سرایدار مدرسمون و پشت پارکینگش یه پرده ابی مانند بود که وقتی می زدیش کنار یه راهرو مانندی بود که آخرش می رسید به موتور خونه قبل از اینکه میخواستیم وارد اون راهرو مانند بشیم یه در فلزی داشت که قفلش بسته بود نه اینکه کیپ باشه فقط بسته بود.
من و دوستام جمع شدیم و توی زنگ ورزش توی پارکینگ سرایدارمون روز دوشنبه شروع کردیم به احضار اما اون روز جوابی بهمون نداد.
روز سه شنبه درسا و آتنا علامت های شیطانی آورده بودن که احضار رو شروع کنیم.
بقیه ی بچه ها هم نشستن وقتی که شروع کردیم و ازش پرسیدم که چارلی چارلی آیا تو اینجا هستی جوابی بهمون نداد بعد چند بار تلاش کردن مداد رفت روی علامت yes یعنی اونجا بود. بعد از پرسیدن این سوال پشت فرنیا یه کمد بودش که وسایل ورزش توش بود و بقلش یه در بود که من و درسا دیدیم که یه سایه از پشتش رد شد هممون ترسیده بودیم اما ملیسا و انوشا و فرنیا فرار کردن . منو درسا و آتنا مونده بودیم که بلند شدیم و دور اون برگه چرخیدیم و ازش پرسیدیم چارلی چارلی آیا مدرسه ی ما متروکه بوده گفت بله یعنی مداد رفت روی yes که یکم ترس توی وجودمون افتاد اما خون سردیمون رو حفظ کردیم و ادامه دادیم بعد چند دقیقه بچه ها اومدن و بهمون اضافه شدن که وقتی داشتم ازش سوال می پرسیدم اون قفلی که روی در فلزی بود تکون خورد و صدا که یهو همه بلند شدیم و پرده رو زدیم کنار که دیدیم بله قفل چرخیده و در تکون خورده که هممون شکه شده بودیم درسا که از هممون نترس تر بود در رو باز کرد و اون راهرو رو طی کرد و در موتور خونه رو باز کرد و رفت داخل که یه نگاهی انداخت و گفت چیزی نیست و برگشت به سمت ما اومد که گفتن بریم ادامه بدیم اما ما قبول نکردیم و بلاخره دورسا با اصرار رازیمون کرد که ادامه بدیم اما وقتی ازش پرسیدیم چارلی میتونیم این بازی رو تموم کنیم جوابی بهمون نداد و ما هم از خدا خواسته کنار کشیدیم و وسایل رو جمع و جور کردیم اینم اضافه کنم که من و دورسا و آتنا راوی بودیم. بعد از اون روز که من برگشتم خونه وسایل هامو جمع کردم که میخواستیم بریم شهرستان. اینم بگم که ما اونجا خونه ساخته بودیم و هر وقت میرفتیم شهرستان می رفتیم خونه ی خودمون. وقتی که رسیدیم من و مامانم وسایل هارو آوردیم داخل و جمع و جور کردیم. خونه ما اینطوری بودش که وقتی از در ورودی می رفتی داخل خونه سمت چپ پله ها ی طبقه دوم بود . رو به رو مبل ها بود و وقتی یکم می رفتی جلو پذیرایی بود که بزرگ و طولانی بود تقریبا ۳ متر جلوتر از مبل ها یه پنجره بزرگ هستش که رو به حیاط هست سمت چپ پنجره آشپزخونه هست که یه راهرو تقریبا یه متری میخوره و وارد اتاق خواب میشیم اتاق خواب ما جوریه که بلوک های شیشه ای داره که پله ها و پاگرد اول طبقه دوم معلومه از این که بگذریم شب شد و ما شام خوردیم و جمع جور کردیم که بریم بخوابیم و من مامانم تشک هارو انداختیم اما مادر بزرگم رو ی مبل خوابید و پدرم هم کنار پنجره ایستاده بود و داشت حیاط رو نگاه میکرد و لامپ خا نارنجی روشن بود که من داشتم تلویزیون میدیدم که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد. خواب دیدم که پدرم همونطوری کنار پنجره ایستاده و مادربزرگم هم دقیقا روی همون مبل خوابیده و تشک منو مامانم دقیقا همون جاس و تلوزیونمون داره سیاه و سفید میشه و جالب اینجاس که دقیقا توی خوابم لامپ های نارنجی روشن بود و همچی دقیقا مثل موقعی بود که بیدار بودم داشتم تلویزیون میدیدم. نمیدونم چطوری ولی مثل اینکه منو مامانم فهمیده بودیم که خونمون تسخیر شده و رفتیم توی اتاق خواب که بالش برداریم منو مامانم به دیوار اتاق خواب چسبیده بودیم که دیدیم درهای کمد دیواری داره باز و بسته میشه و یکهو از توی اون بلوک های شیشه ای یک دست کوچولو سایه اومد و جیغ زد که کل خونمون لرزید و اونجا بود که من از خواب پریدم که دستمو گزاشتم روی سرم و گریه میکردم و می گفتم جیغ زد جیغ زد که مامانم از خواب پرید و گفت چیشده ولی من توانایی صحبت کردن نداشتم مامانم بلندم کرد و منو برد دستشویی که صورتمو آب بزنم و موقعی که داشن صورتمو آب میزدم دیدیم از بینیم داره خون زیاد میاد که سریع بینیمو شستم و به مامانم گفتم که دیدم رنگش پرید و گفت این چه کاری بود که کردین و خودتونو توی دردسر انداختین . بعد چند دقیقه خون دماغم بند اومد اما یه چیزی بد توجهم به خودش جلب کرد که دیدم روی تیشرتم خون هست اما موقعی که خون دماغ شده بودم حواسم بود که خون روی تیشرتم نریزه چون که سفید بود. مامانم منو دلداری داد و گفت برو بخواب رفتم خوابیدم و بعدش بیدار شدم که دیدم عمم و دختر عمم اومدن خونمون. از خوایبلند شدم بعد از سلام و احوال باهاشون مامانم جریانو تعریف کرد که عمم یکم ترسیده بود و انگار رنگش پرید و من که متوجه شده بودم هیچی نگفتم. آخر سال که شد و زمان گرفتن کارنامه ها منو فرنیا که باهم دوست صمیمی بودیم باهم و با مامانامون رفتیم مدرسه که منتظر بودیم که بقیه بچها بیان که باهاشون درمیون بزاریم اما فقط آتنا و ملیسا و انوشا رو دیدم که من زود تر به آتنا گفتم و اونم به من گفت منم یه خوابی تقریبا شبیه به تو دیدم ولی خون دماغ نشدم که وقتی اینو گفت من کاملا ترسیده بودم و بهت زده شده بودم که گفتم دورسا چی گفت اون که خونشون کلا جن داره برای من تعریف کرده بود که از وقتی وارد اون خونه شده بودن همش صدا های عجیب میاد و هر موقع میرم پایین خونه مامان بزرگم و میام بالا می بینم جای یسری وسایل ها عوض شده و یسری چیزا گم شده.
ممنونم از اینکه خاطره ی منو خوندی ببخشید که طولانی شد امیدوارم براتون جالب بوده باشه.
Is that just me who really enjoys with this kinda videos ?! I mean scary memories ))))))
No me
❤
من یه خاطره دارم درواقع این خاطره درباره ای مادرم هس اون توی بچگیش وقتی مادر و پدرش به اصفهان میرفتن اون و خواهرش که دوقلوش بوده و یه برادر بزرگ و یه بردار کوچک که از خودش بزرگ تر بوده باهم تو خونه میموندن بردار کوچک که میرفته مدرسه برادر بزرگ مادرم و خالم رو تو اتاق میبرده و اذیتش میکرده و مادرم بعد از اون مسئله چیز های ترسناکی میبینه خوب این داستان برای 7 سالگیم بود من الان 12 سال دارم خوب من با مادرم و دایی کوچکم و خالم و مادربزرگم زندگی میکنم اون شب محمرم بود و فک کنم شب 7 یا 6 بودم من و خالم و مادربزرگم رفتیم و مادرم تو خونه موند خونه ما خیلی بزرگ بود و یه حیات خیلی بزرگ داشت و آشپز خونه هم بیرون بود داییم هم رفته بود هیت من از به بعد رو از زبون مادرم میگم. خانوادم رفتن و من نو خونه موندم برای خودم آهنگ گذاشتم و خیاطی کردم ولی بعد از چن دقیقه یه صدایی از تو دو تا اتاقمون که بهم چسبیده بودن اومد که انگار یه شخصی داره دستیگیره در رو تکون میده من رفتم بینم کیه که دیدم یه مرد خیلی دراز که دورش کفن بود اونجا بود داشت دستگیره رو تکون میداد جیغ کشیدم رفتم تو آشپز خانه همش زیر لب دعا میخوندم که بعد چن دقیقه صدای در اومد درو باز کروم دیدم برادرم هس اومد تو حیاط نشت ولی من بهش چیزی نگفتم تا اینکه دوستش بهش زنگ زد که بیا بریم بیرون من رفتم بهش گفتم که بیاد مانتو هارو دکمه بزنه و اون هم نرف و یک خاطره ترسناک دیگه من این بود که همین محرم پارسال شبی که شمع روشن میکردیم من نرفتم اون خونمون زیادی بزرگ نبود دخترم و خواهرم و مادرم رفتن ولی من نه برادرم هم نبود رفتم تو انباری نشستم آهنگ گوش دادم یا دفعه ی صدایی از حیاط اومد انگار یه عالمه نفر تو حیاط بودن صدای باز شدن در حیاط اومد من فک کردم خانوادم هستن رفتم تو حیاط تا ببینم چی میخوان رفتم تو حیاط دیدم چیزی نیس مطمئنم که اونا جن بودن.
مایا قاتل سریالی کاور کن🤍
مایا لطفا بیشتر ویدیو چت ترسناک بزار لطفا لطفا😢😢
سلام مایا من14سالمه یک روز با داداشم ودوستاش رفتیم یک تنگ برای تفریح دوستان داداشم هم برادراشون رو اورده بودند اون ها هم دوستای من بودن دوستای داداشم با خودش11 تا بودن من هم با دوستام 7 نفر بودیم ما 6 تا ماشین برده بودیم وقتی رسیدیم به تنگ چون شب بود میخواستیم همون جا چادر بزنیم برای شب دادشم به ما بچه ها گفت برید چوب جمع کنید اون جا تاریک بود و بزرگ یکی از دوستای بردارم هم اومد همراه ما تا تنها نباشیم وقتی برگشتیم دوستای برادرم ماشین اونی که همراه مابچه ها اومده بود برد بودن قایم کرده بودن برای شوخی چون اونجا نمیشد ماشین ببری باید کمی را به اندازه 5 دقیقه پیاده بری اونا رفته بودن پشت یک درخت قایم کرده بودند بعداز چند دقیقه بهش گفتن که ما قایم کردیم من ویکی از دوستام واون رفتیم ماشین بیاریم وقتی رفتیم دیدیم ماشین تو خاک گیر کرده ما اومدیم هل دادیم نتونستیم رفتیم تو ماشین که زنگ دوستای برادرم بزنیم تابیان هنوز زنگ نزده یک صدا اومد گفت ما هل میدیم داداش اونجا ادمای دیگه هم بودن من ودوستم اومدیم بیرون دیدیم نزدیک سه تا چهار تا مرد قد بلند دارن هل میدن دوست داداشم هم داشت استارت میزد یک دفعه اون مرد ها بایک صدا گفتن ساکت ما ترسیدیم رفتیم تو ماشین ما چهره اونا رو ندیدیم چون تاریک بود دیدم اونا میخوان با زور وارد ماشین بشن دیدم در ماشین باز شد دیدم یک چهره سیا چشم سفید دستای بلند بیهوش شدم بعداز این دیدم دارن صدام میکنن دیدم داداشمه ودوستاش ثقتی قضیه رو براشون تعریف کردم باور نکردن گفتن توهم زدی ولی وقتی اون دونفر دیگه که همراهم بودن تایید کردن باورشون شد داشم گفت شما نزدیک یک ساعت بیهوش بودید میخواستن زنگ به آمبولانس بزنن که دیگه ما از بیهوشی بیرون اومدیم بعد که اومدیم محله خودمون فهمیدیم چند نفر دیگه هم همین اتفاق ولی متفاوت واسشون افتاده اسم اون تنگ لاور خشت هست
😅
مایا جون لزفا خاطره ترسناک و چت ترسناک بیشتر بزار واقعا جنایی کمتر بزار ما انقدری اعصاب نداریم که دائم جنایی ببینیم مرسی❤😊
مایا و سعید»»»»»»»مدگل
من زیاد نمیشناسمتون...بابت تلاشتون ممنونم...درمورد این قسمت بیماری صرع گفتید میتونه منطقی باشه ولی فکر نکنم کسی که بهش صرع حمله میکنه،بتونه به کسی دیگه چاقو بزنه!
منم خطرات ترسناک بیشتر از بقیه قسمت های دیگه دوست دارم 😊
خیلی بهتر میشه اگه هنگام تعریف داستان تصاویر هم بزاری روی داستان مثل عکس مثل خنده دختر بچه مثل تعریف از آشپزخونه یا از خنده میگی از افکت های خنده دختر بچه استفاده کنی عالی میشه
روزای شنبه و چهارشنبه برای من روز خوش شانسی عه
چراااا؟؟؟
چون مایا ویدیو میزارهههههه❤
سلام مایا امیدوارم حالت خوب باشه این داستانی که میخوام تعریف کنم واقعا برام اتفاق افتاده و یکی از وحشتناک ترین تجربه های زندگیم بود یه شب پدرو مادرم تصمیم گرفتن که برن خونه یکی از فامیلامون یه چند ساعتی بشینن و بعد برگردن من آدم درونگرایی هستم اهل
مهمونی و اینجور چیزا نیستم واسه همین گفتم خونه تنها میمونم و اونا هم قبول کردن و گفتن تا شب خونه برمیگردیم مواظب خودت باش میخواستم واسه خودم شام درست کنم رفتم سمت آشپزخونه ، یکم جزئیات راجب خونمون بدم آشپزخونمون درست روبه روی پذیرایی و گوشه پذیرایی هم اتاق مامان و بابامه و یک آینه خیلی بزرگ هم کنار دیوار پذیراییمون داریم که به تلویزیون نزدیک تره خلاصه رفتم آشپزخونه و تا خواستم یه قابلمه بردارم صدای خیلی ضعیفی از پشت سرم شنیدم
وقتی برگشتم پشت سرمو نگاه کنم با وحشتناک ترین صحنه زندگیم مواجه شدم دیدم خودم درست روبه روی خودم ایستادم یعنی چهرش ، رنگ چشماش کلا قیافه و اندامش دقیقا شبیه منه و با یه نگاه ترسناک و سردی بهم زل زده بود میتونم اعتراف کنم انقدر ترسیده بودم که داشتم سکته میکردم نه میتونستم حرفی بزنم و نه تکون بخورم همینجوری به همدیگه زل زده بودیم که متوجه یه چیزه وحشتناک تری شدم اونی که شبیه خودم جلوم ایستاده بود کنار آینه بود و دیدم که آینه اصلا انعکاسشو نشون نمیده و هیچ سایه ای هم نداره یادم میاد تا کمی به خودم اومدم جیغ خیلی بلندی کشیدم اما کسی صدامو نشنید انگار که همسایه هامون تو خونشون نبودن که صدای منو بشنون بعدش اون موجود که درست شبیه من بود داشت یواش میومد سمتم انقدر ترسیده بودم که افتادم زمین و از هوش رفتم وقتی بلند شدم دیدم روی تختمم با خودم گفتم حتما کابوس دیدم ولی انقدر واقعی بود که ممکنه خواب شفاف دیده باشم ؟ بدنم بدجور درد میکرد بلند شدم رفتم سمت اون آینه بزرگ وقتی خودمو نگاه کردم شوکه شدم بدنم کبود شده بود و یه زخم بزرگ رو مچ دستم بود مادرم تو آشپزخونه بود و داشت غذا میپخت وقتی منو دید ترسید گفت چرا انقدر بدنت کبود شده نکنه از پله ها افتادی ؟ خونمون یه پله داره که با ۱۰ قدم میرسیدی به اتاق من زیر اتاقمم یه زیر زمین بزرگ بود درکل خونه ی بزرگی داشتیم بگذریم به مامانم گفتم نمیدونم وقتی بیدار شدم بدنم درد میکرد و خودمو تو این حالت دیدم نمیدونم چرا و چجوری این اتفاق افتاده از مامانم پرسیدم مامان دیشب کجا بودین ؟ جوابی داد که ترسیدم گفت بابات سر کار منم خونه چطور مگه ؟ خواستم ماجرای اون موجودی که شبیه من بودو براش تعریف کنم ولی چون مامانم به اینجور چزا اعتقاد نداشت اگه میگفتم باور نمیکرد پس چیزی راجبش نگفتم بعد از اون دیگه هیچ اتفاقی برام نیفتاد و کبودی های بدنم کم کم از بین رفتن نمیدونم چجوری این ماجرا توجیه کنم یعنی ممکنه که خواب دیده باشم و توش هوشیار بودم واقعا نمیدونم هر وقت بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه و بعضی شب ها هم نمیتونم درست حسابی بخوام کم خواب شدم وقتی که میخوام چشامو ببندم همش حس میکنم یه چیزی قراره جلوم ظاهر شه من آدم با دل و جرعتیم و اتفاقات ماورایی زیادی هم برام افتاده ولی این یکی وحشتناک ترین اتفاق زندگیم بود و با هربار فکر کردن بهش تنم میلرزه
مایاااااااااا عاشقتمممممممم♥️♥️♥️♥️♥️لطفا خاطرات ترسناک بیشتررررر بزاارررر🌚🌚♥️✨️✨️
من همیشه با ویدیوهای خاطرات ترسناکت خوابم میگیره😂😅
انقد صدات خوبه...با اینکه موضوع ترسناکه ولی بازم خابم میبره
مایا لطفا خاطرات ترسناک سربازی هم بزار❤❤
من هنر دست دارم بافندگی.ویدیو خاطرات ترسناک مایا کارم همزمان چایی باهم ترکیب عالی😊
really cute من خاطرات ترسناک رو خیلی دوست دارم ممنون
قبل اینکه ویدیو رو ببینم لایک کردم پس بدون و اگاه باش سری خاطرات ترسناک محبوب تر از بقیه موضوعاته پس لطفا پارتای بیشتری بذار دوست جونی❤
لطفاااا چت ترسناک بزاررر مایااااا😭😭
سلام مایا جون
عالی بود
میشه چت ترسناک بزاری❤
سلام مایا :اسم من محمد هست خاطره ی من این بود یک شب داشتم میخوابیدم که احساس کردم یک نگاه سنگینی حس میکنم و خوشکم زده بود از ترس و وحشت خشکم زده بود و از کنجی چشمم احساس کردم چند ماه گذشت من رفتم خونه ی مادر بزگم اما من شب همیشه تا ساعت سه بیدار میمونم تا همه خوب خوابیده باشن و من یک شب که مطمئن شدم که همه خوابن ولی احساس کردم که یک دختر کوچولو پشت در وایساده و من از صدا هایی که می آمد نمی تونستم تکون بخورم :ممنون میشم که خاطره ترسناکم تو پارت بعد باشه❤❤❤❤
نه ببخشید مادر بزرگم و اشتباه نوشتم خدایا به من عقل بده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
یعنی خاک تو صرم که نصف داستان و نصفه نوشتم😂😂😂
سلام مایا من یه خاطره ی کوتاه ترسناک دارم اون موقعی که من بچه بودم با اینکه خودم یادم نمیاد مامانم میگه اون موقع برق زیاد میرفت و موقع هایی که برق می رفت تو نمی اومدی تو آشپز خونه یه بارم که ازت پرسیدم چرا نمیای گفتی من از اون دختره ی بالای یخچال میترسم
مایا من هروقت به ویدئو خاطرات ترسناک نگا میکنم اتفاق عجیب و وحشتناکی برام میوفته
سلام مایا خاطرات ترسناک بیمارستان بیشتر بزار ممنون💖
معلومع کع دوس داریم خاطراتت و بفرست و ممنونم از مایا کع ویدیو رو میزارع✨🤍
سلام مایا من مال شهر دزفول،استان خوزستان هستم وقتی فهمیدم که داستان عروسی اجنه مال یکی از روستاهای استان خوزستان است داشتم از ترس میلرزیدم به خودم😰😰😰
سلام مایا من خیلی داستان شما خوش دارم من در آمریکا زندگی میکنم اینجا بسیار دلتنگ است فقط داستان های شما حالم رابهتر میکند