داستان پندآموز فرودگاه و بیسکوئیت

Поділитися
Вставка
  • Опубліковано 21 вер 2024
  • داستان پندآموز فرودگاه و بیسکوئیت
    زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت كتابی خریداری كند. او یك بسته بیسكویت نیز خرید و بر روی یك صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
    مردی در كنارش نشسته بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی كه او نخستین بیسكویت را در دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم یك بیسكویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فكر كرد: بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه كرده است.
    ولی این ماجرا تكرار شد. هر بار كه او یك بیسكویت برمی داشت، آن مرد هم همین كار را می كرد. این كار او را حسابی عصبانی كرده بود ولی نمی خواست واكنشی نشان دهد. وقتی كه تنها یك بیسكویت باقی مانده بود، پیش خود فكر كرد حالا ببینم این مرد بی ادب چكار خواهد كرد؟
    مرد آخرین بیسكویت را نصف كرد و نصف دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می خواست!زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
    در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن كتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور كرد و با نگاه تندی كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عینكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب دید كه جعبه بیسكویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
    خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود كه بیسكویتی كه خریده بودرا داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بیسكویت هایش را با او تقسیم كرده بود، بدون آن كه عصبانی و برآشفته شده باشد! متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت خواهی نبود.
    #داستان #داستان_پندآموز #داستانک #داستانهای_عامیانه

КОМЕНТАРІ •