قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست خاطرات خانه زندگان (۳۸) دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. اصلا نمیدانستیم کامیون دارد کجا میرود. چشمانمان را هم بسته بودند. یکجا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشمبندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین. آمدیم بیرون. حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمیشناسم. پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد. ادامه در لینک زیر: www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=133
Thanks indeed, for this colorful, inexpressible, and revolting story...
دورد برشما وخسته نباشید
💚🤍❤️
قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست
خاطرات خانه زندگان (۳۸)
دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. اصلا نمیدانستیم کامیون دارد کجا میرود. چشمانمان را هم بسته بودند. یکجا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشمبندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین. آمدیم بیرون.
حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمیشناسم.
پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد.
ادامه در لینک زیر:
www.hamneshinbahar.net/article.php?text_id=133