بشنویدحکایتی از مثنوی معنوی ،مولانای بزرگ ،حکایت بی عقل و با عقل

Поділитися
Вставка
  • Опубліковано 19 бер 2024
  • حکایت بی عقل و با عقل روزی بود و روزگاری .مردی بود اگاه و پر دانش که سردو گردم دنیا را بسیار چشیده بوداما از قضا در این دنیای مادی چیزی از خود نداشت و پیاده سفری را در پیش گرفته بود ازان طرف….
    در دل کویر سوزان، مردی عرب با شترش راهی سفری دور بود. شتر، جوالی بزرگ بر پشت حمل می‌کرد و مرد عرب، با چهره‌ای آفتاب‌سوخته و لبخندی بر لب، بر روی دو لنگه بار نشسته بود. گویی نغمه‌ای شاد در دلش بود که با هر قدم شتر، از تار و پود وجودش به بیرون نشت می‌کرد و در فضای بی‌کران کویر رها می‌شد.........
    بقیه داستان رو در ویدیو مشاهده فرمایید
    بقیه داستان های کانال
    داستان مرغ بریانی و حکم اعدام بهلول برای برادرش
    • حکایتی سراسر هیجان !!ب...
    5داستان غرور انگیز از نادرشاه افشار پادشاه شگفت انگیز
    • 5 داستانی که عظمت نادر...
    داستان شیرین چغندر تا پیاز
    • خنده و طلا با یک گونی ...
    داستانی نفس بر و هیجان انگیزداستان نجار و پادشاه
    • عشق ممنوعه: نبردی برای...
    داستان بهلول و چاقوی دسته طلایی
    • حکایت و داستان جنجالی ...
    ذاستان اموزنده سلیمان و پیرمردی که جواهراتش غیب میشد
    • حکایت و داستان سلیمان...
    حکایت بوی کباب و صدای سکه
    • بازهم بهلول و حل یک مع...
    حکایت دزد کفش و نماز دو درهمی
    • داستان مرد عابدی که بی...
    حکایت کم اوردن حاتم طائی ثروتمند
    • حاتم طائی هم کم آورد! ...
    حکایت اموزنده دزد پنبه ها
    • حکایتی که اگر نبینی نص...
    #داستان #بی_عقل_با_عقل#چرخ_و_فلک #charkhofalak #حکایت#مثنوی_معنوی#مولانا#مولوی#قصه#شاهنامه
  • Розваги

КОМЕНТАРІ • 30