عشق عارف قزوینی به تاج السلطنه دختر ناصرالدین شاه
Вставка
- Опубліковано 16 вер 2024
- «تاجالسلطنه» دختر«ناصرالدین شاه» در میان دختران او از امتیاز ویژه ای برخوردار بود. اول آنکه او در زیبایی و طنازی سرآمد بانوان زمان خود بود. دوم اینکه «تاج السلطنه» به اقتضای زندگی مرفه، از تحصیلاتی قابل توجه و تربیتی جدید برخوردار بود. او در سال ۱۲۶۲ خورشیدی زاده شد. در هشت سالگی آرزو داشت به اروپا برود و با زنان حقوق طلب آنجا ملاقات کند و در مورد شرایط بسیار نابسامان زن ایرانی گفتگو نماید اما به توصیه پدر به عقد شجاع السلطنه درآمد. او این را آغاز بدبختی خود می دانست. البته بعدها پس از جدایی از «شجاع السلطنه» به این آرزوى خود جامه عمل پوشاند. به اروپا رفت و با افکار نوین اجتماعی آشنا شد . زبان فرانسه را فرا گرفت، به نقاشی و نواختن پیانو پرداخت و به مطالعه تاریخ و فلسفه روی آورد و مدتی نیز به گروه «طبیعیون» پیوست. و همه این مسائل باعث شد که وی خود را نه یک سر و گردن، بلکه هزار سر و گردن از دیگر زنان آن دوره بالاتر بداند و اعتنا به کسی نکند. اما تکلیف عارف قزوینی شاعر شوریده ما چیست؟ شاعرعاشق پیشه ما که این آوازهها را همراه با آوازه زیبایی بیمانند او شنیده، چه کند؟ هر جا که می رود سخن از این فتانه است. پیش خود می اندیشد، خوب ... حالا که راه به کوی او ندارد، بیرون کوی او که میتواند قدم بزند و به اصطلاح بپلکد. پس در یکی از روزهای اردیبهشت سال ۱۲۸۴ به طرف خانه دلدار به راه میافتد. خیابان های غربی تهران را میپیماید ، مسافتی که از شهر دور میشود، به در باغ بزرگی میرسد. اکنون ظهر است و هوا اندکی گرم و شاعر خسته... پس زیر درختهای کهنسال جلوی باغ مینشیند، سر را از عمامه برهنه میکند، دست بر پیشانی مینهد و از سر دلسوختگی زمزمه سر میدهد. چیزی نمیگذرد که صدای چرخ کالسکهای را از پیچ جاده ی مشجّر میشنود. پس از چند دقیقه کالسکه جلوی در بزرگ باغ میایستد، کالسکه چی پایین میآید و در کالسکه را میگشاید و یک خانم زیبا با فربهی مطبوعی از آن پیاده میشود و بطرف باغ میرود و قلب و جان شاعر ما را هم با خود میبرد. کالسکهچی میخواهد باز گردد، که عارف دست به دامنش میشود اما به جای پاسخ، دو فحش آبدار و یک اردنگی جانانه نثارش میشود. اما ... عشق است و این چیزها سرش نمیشود باید خودش را به آب و آتش بزند، تا به معشوقه برسد. ناگهان دو جوان اشرافی سوار بر اسب را میبیند که به سوی باغ میآیند و تا باغبان در را به روی آنان باز میکند، شاعر هم همراه آنان به مجلس بزم معشوقه وارد می شود. تازه وارد ها به خانم تعظیم میکنند و «عارف» نیز. خانم به آنان اذن نشستن میدهد. پس از مدتی خدمتکاران خوراکهای خوشمزه و نوشیدنیهای گوناگون میآورند و شاعر هم سرش از باده ناب گرم میشود و دیگر حتی اندک اضطرابی هم به دل راه نمیدهد که ممکن است این خانم زیبا روی، دُمش را بگیرد و با افتضاح بیرونش کند. سرها که گرم میشود «تاج السلطنه» به رحیمخان دستور زدن ساز میدهد. با ساز رحیمخانساز عارف که سرش از جام و دلش از عشق گرم است و شکوه آن بزم هم مفتونش کرده، در همان دستگاه شروع به خواندن میکند و آن وقت است که تازه میزبان پی میبرد که این میهمان، ناخوانده است و به حیله در این مجلس نشسته. اما از آنجا که آن صدای جادویی، او را سحر کرده از عارف میخواهد که باز هم به بزم آنها بیاید و خب دیگر کور از خدا چه می خواهد؟، دو چشم بینا! و به این ترتیب «تاج السلطنه» و «عارف» به هم دل می بازند و تصنیف« تو ای تاج» متولد می شود:
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بیپا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی
تو حال دل دردمندان چه دانی
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن ....
(ناگفته نماند که مصراع دوم این تصنیف، نخست به این صورت بوده: تو ای تاج، تاج سر خسروانی/کند افتخار از تو تاج کیانی... که چو ن می بیند به تاج کیانی که شرافت ملی است، اهانت می شود، آن را تغییر می دهد!).
سپاس 🙏🙏🙏🙏🙏🪴🪴🪴🪴🏕🏕🏕🏕
سپاسگزارم از توجه و لطف شما
جالب بود عشق عارف بد اقبال به تاج 👍👏
سپاسگزارم از لطف و توجه شما
زیبایی هههههههه واقعا زیبا بوده ههههههههه
چرا ناتمام بود !!!؟
💥💎
عجب ..
یکی از اون عکسها که مدل کاملا اروپاییه عکس یه شاهزاده خانم شرق اروپا ست .فکر کنم صرب بود دقیق یادم نیست. همه جا اشتباهی به عنوان عکس شاهزاده قاجار معرفی میشه
مگه هر کس درس خوند نباید اعتنا به کسی کند هر کس که زیاد درس بخونه و کتاب مشکل داره بعد هم درس خوندن ادمهایه بد و روانی رو درست نمی کنه